نتایج جستجو برای عبارت :

باااز میشه این در.صبح میشه این شب

همون قدر که تنبیه چیز ناخوشایندیه، تشویق هم هست. احساس خوبی بر می انگیزه، و همین باعث می شه که اشتباه بودنشو نفهمیم.
مسیله اینه که باید متوجه بود که به آدما نباید جهت داد، بذاریم راه خودشونو برن. حالا چه خوشایند ما باشه و چه نباشه.
یه مسیله دیگه هم اینه که شاید باید تمام این قضایا رو به پای گوینده گذاشت. در واقع گوینده داره با احساساتش دست و پنجه نرم می کنه در اون لحظات. و خب به شنونده ربطی نداره جز اینکه اگه بخواد در کنار گوینده و احساساتش قرار
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
خب! دانشگاه به صورت جدی و رسمی استارت خورد! همین هفته‌ی پیش...
خیلی از حجم مطالب و انرژی‌ای که باید بذاریم برای "ارشد" جا نخوردم! انتظارش رو داشتم که توی هر ترم نیاز باشه چندتا کتاب رو (خیلی جدی) بخونم و غیره و غیره :)) ولی دیگه ناموسا 4تا کتاب 700-800 صفحه‌ای برای دوتا درس؟؟ بابا مصّبتو شکر :)))
 
دغدغه‌های زیادی توی سرم دارم که بعضی وقتا باعث میشن نتونم 100% انرژیمو بذارم برای خودم و کارهام.. می‌خوام اینجا خالیشون کنم تا هم دسته بندی بشن و هم از توی سر
رفتم تو آشپزخونه آب بخورم یهو یه صدایی شبیه صدای هلی کوپتر از پشت سرم بلند شد! نگاه کردم دیدم یه شاپرک خیییییلی بزرگه! رفت صاف نشست جلوی ورودی آشپزخونه.
من تا سر حد مررررررگ از جک و جونورا میترسم!
سعی کردم یواش یواش از کنارش رد بشم ولی دیدم خیییلی بزرگه! ترسیدم و برگشتم.
چند بار مادرمو صدا زدم ولی خواب بودن و بیدار نشدن. گوشی تلفن و موبایل هم تو آشپزخونه نبود. جارو و مگس کش و پیف پاف و دمپایی و هیچی هم دم دستم نبود. فکر کردم یه پارچه بندازم روش و ف
امروز صبح ساعت7/30 نوبت دکتر برای اکو قلب داشتم...البته برای چکاپ و نه چیز دیگری
منو مامانم تو سالن نشسته بودیم که مامانم رفت سمت پذیرش و کارارو ردیف کنه
تو هم زمان یه زن و شوهری کنارم نشسته بودند،خانومه خیلی به شوهرش گیر میداد و حرف میزد 
تا یک قدم ازش جدا میشد میگفت کجا؟باز داری کجا میری و مرده هم هرسری یه بهونه ای میاورد و میرفت
از رفتار  وکردارشون خندم میگرفت،خانومه کاملا واضح بود که به شوهرش شک داره و مرده از قیافش 
حرومزادگی میباریدااا،ح
همه مثل جمعیت مورچگان پخش شده‌اند دنبال کارها، من شبیه ملکه مانده‌ام تنهای تنها! البته تشبیه بجایی نیست، ولی از بی‌تشبیهی بهتر است. راستی، الان دو شب و یک روز و عشر است که در خانه‌ی هدهدم بی‌وقفه! فکر نمی‌کردم هیچ‌وقت این اتفاق بیفتد.
همچنان درازکشیده‌ام و میل بلندشدن هم ندارم. صبحانه هم نخورده‌ام. دیشب تا دو و نیم در نت پلاس بودم. ده و نیم رفته بودیم دوربین مغازه‌ی همسایه را چک کنیم. خانه‌ی کوچکشان پشت مغازه‌ی بزرگشان بود. وارد خانه و
همینقدر بگم که تا امروز به موضوعی در وورد مدیریت پولم فکر نکرده بودم. تا امروز هرچی پول به دستم میومد رو همشششش رو پس انداز میکردم و خرج چیزای معقول میکردم همممممشششش:/// ینی وقتایی که مجبور میشدم خوراکی از مدرسه بخرم خیلی بد بووود://
ولی اینقدر این خرید  چیزای دوست دارم لذت بخش بود که اصن چه معنی داره ادم همه پولشو معقولانه خرج کنه؟ پس دلش چی؟ ههههه مامانم داشت چند روز پیش میگفت فکر میکنید ابن سینا چند بار تو زندگیش مرغ خورده؟ پول دستش میومد م
سلام دوستای گلم    
البته که پست بنده رو از نقاط مختلف ایران و شایدم از نقاط مختلف جهان میخونید..من هم این پست رو دارم از ایران برای شما ارسال میکنم....بله درست متوجه شدید من در حال حاضر ایران هستم...
هفته ی پیش:شب چون چیزی برا خوردن نداشتم و وقت هم نداشتم به ناچار کالباس و فلفل دلمه ای قرمز خوردم...شنبه صبح با  خارش شدید دست و پا و سر و صورت و کلا همه جا بیدار شدم از خواب....حالا چشمهامم بااز نمیشد چون پشت پلکمم ورم عجیبی داشت و در واقع باید بگم قدرت

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها