نتایج جستجو برای عبارت :

غرغر های تلنبار شده 3_در هم

دیشب کلی غرغر نوشتم 
خیلی! اینقدر که تهش میخواستم گریه کنم! از چی؟ شلوغی! 
اعصابم خرد شده بود 
تنها راهکارم این بود در برخورد با ارباب رجوعهام واسه دل خودم بگوبخند بازی در بیارم :| که بتونم سرشون غر بزنم! که چی کار می کنین شماها با خودتون؟ چی خوردی مریض شدی؟ و...
ولی تهش نمدونم کجا بود بالاسر یکی بودم
گفتم خدایا شکرت که سالمم، که هستم 
که بالاخره میام بالاسر اینها 




خدایا این قلیل از ما به کرمت بپذیر 
حالا درسته نصفه شبه و فردام امتحان دینی دارم کله سحر و نخابیدم
آما
غرغر که دارم.. 
پس
۱.نه شما بگو..  دونستن تمدن های جدید و مسولیت های ما و اینا چه صیغه ایه؟؟ نه اقا شما بگوووووووووو حوزه های علم و عدل و قسط و. . رو من فردا یادم بره خودم و بزنم نگید چرااااااهاااا.. بعد میگن چرا بین درسا فرق میزاری اخه قربون شکل ماهت بشم... یه درسه دینیه... لامصب به فارسی و جامعه شناسی نزدیکتر تا دینی.. 
از اتاق فرمان اشاره میکنن بخاب.. ولی من غرای بعدی و فردا مینویسم
از روزهای عید چیزی رو حس نکردم چون اصلا در فضای عید نبودم...
اون شبی که عید بود....صبحش اماده شدیم و رفتیم جشنی که کالج براممون گرفته بود....بعدازظهر هم اومدیم خونه....شبش هم که عید بود خونه بودیم و بیدار بودیم چون تایممون با ایران متفاوت بود و با مامان اینا صحبت کردم و مثل بقیه ی شبهای دیگه...سر همون ساعتی که همیشه میخوابیدم خوابیدم...
از فرداش دوباره همون ساعت بیدار شدن و درس و درس و کار و هرچیزی که مثل همیشه انجام میشد....
امتحانم از اپریل به می تغیی
بهترین جا برای غرغر کردن همین وبلاگ خودمان هست.اگر آشنایی هم مسیرش به اینجا خورد که نمیخورد،خسته تر از آن
هست که بیاید و کامنت بگذارد و کلی چرا و چی شده؟بپرسد.اما توی اینستا هنوز لب به غرغر باز نکرده ای که هزارتا کامنت
از دوست و آشنا برایت می آید که:
چی شده؟..منظورت منم؟..من کاری کردم؟..چرا؟..راحت باش..تا بخوای به این همه کنجکاو جواب بدهی اصلا غرغر کردن 
یادت می رود
القصه
چند روز پیش یکی از بزرگان فامیل یک حرکتی زد که هنوز روی مخ بنده می باشد تازه
یک خروار کار و درس تلنبار شده دارم و به هیچکدامشان نرسیده ام. حقیقتا نمی‌دانم وقتم را چطور می‌گذرانم چون حتی صرف تفریح و گردش هم نمی‌شود! هفته آینده کلاس‌ها شروع می‌شوند و تا این لحظه هیچ کار مثبتی نکرده ام. برای تمرکز به هوای آزاد احتیاج دارم...
تمرین سوم:
۱_یَتَذَکّرُ:به یاد می آورد/۲_تعلیم:یاددادن/۳_جالس:همنشینی کرد/۴_اِنقِطاع:بریده شدن/۵_تَقَرَّب:نزدیک شو /۶_یَتقاعَدُ:بازنشسته می شود/۷_اِمتَنَع:خودداری کن/۸_استَخرَجَ:خارج کرد/۹_اِفتَعَل/۱۰_اِفتعَل.
تمرین چهارم:
۱_حاجیان چندین بار اطرف خانه خدا برای به جا آوردن واجبات دینی طواف میکنند.(یطوفونَ) 
۲_اگر پلیس سخت نمی گرفت روبه روی ورزشگاه ورزش ازدحام می شد.(الاِزدِحام)
۳_در حالی که راه میرفتم در میدان شهر تصادفی را دیدم.(بَینَما)
۴_برند
در کشاکش امتحانات و درس های صعب الفهمِ روی هم تلنبار شده، مانوس شدن با کتاب‌های غیر درسی، بد مرضی است. 
آنقدر کیف می‌دهد که گاه به سرم می‌زند بروم یک گوشه پَرت خوابگاه که کسی دستش به من نمی‌رسد، خودم را با کتاب‌هایم مدفون کنم و ذهن درگیر و قلب رنجورم را در نورانیت و لذت فهم مستغرق سازم. 
پ. ن: احساس میکنم دارم شبیه تو میشوم. ولی چقدر دیر. 
آنقدر می نویسم و پاک می کنم و می نویسم و پاک می کنم و نتیجه ای نمی دهد و هر روز روی این ها تلنبار می شود و این صدای لعنتی هم هر روز بیشتر از دیروز بی استفاده می ماند که آخرش رودل می کنم... این خط این هم نشان... در حال حاضر تنها چیزی که مرا از منفجر کردن وبلاگ با پست های احمقانه باز می دارد «روز های مرده» است و این امید که فردا باشگاه دارم و آنجا ناخواسته خالی می شوم ...
 
ایا بالاخره روزی، ما نیز به دلخواه خویش زندگی خواهیم کرد؟!
 
پی‌نوشت: اینروزا زیاد پست میذارم ، دلیلش اینه که تو محیط کار تناقض‌ها و زشتی‌ها رو میبینم و سکوت میکنم، تو خونه برای کسی از اینهمه بی انصافی که به مردم میشه غرغر نمیکنم،تو سرم اما پر از اعتراض و حرفه!بنابراین ، باز هم پناه بر وبلاگ‌های سوت و کور و از رونق افتاده‌یمان !
خداوندا یا منو بکش یا بی خیال امتحان الهی شو ، الکی غرغر نمیکنم ها به جان خودم کم آوردم دیگه، یک آدم مگه چقدر توان داره؟؟
 
 
 
پ.ن:خداوندا یک لحظه نفهمیدم چی شد ، یعنی گفتم ان مع العسر یسرا، این یسر رو نمیخوای برسونی لطفا؟؟ به خدا امتحانات سخت بود این ترم،حالا بازم خودت صلاح میدونی، دخالت نمی‌کنم من اصلا ، ببخشید
روزی که اومدم اینجا به خودم قول دادم تموم حرفایی که هیج جا نمیتونم بزنم، نمیتونم به عزیزترین کسانم بگم یا حتی تو دفتر خاطراتم بنویسم اینجا بگم اما انگار اینجا هم برام فایده ای نداشت... از طرفی فکر میکنم باید بمونن یه جایی تو ذهنم وهی روی هم تلنبار بشن...از طرفی دلم میخاد برای یبارهم که شده هرچی تو ذهنمه بریزم بیرون بدون اینکه دلم شور بزنه.... 
نمیدونم چرا نمیتونم مثل یه آدمیزادِ خرخون بشینم سر درس و مشقم!
جمعه ی هفته ی بعدی آزمون دارم و کلی درسِ نخونده و تلنبار شده. اگه اینطوری پیش برم همه چیزو میبازم. 
خدایا خودت کمکم کن بتونم اون رویاهای قشنگی که برای خودمو خیلی های دیگه دارم رو واقعی کنم. خواهش میکنم ازت...
خدایا یه کاری کن تهش قشنگترین اتفاقا بیفته. خودت که میدونی تنها امیدِ منی.
کسی جز خودم نمیتواند کاری کند...
خودم باید دست به کار شوم و بلند شوم از این رخوت و بی‌حوصلگی... از این فقط تلنبار شدن کارها بر هم...
.
پیش دانشگاهی که بودم رو تخته مقابل چشم‌هایم نوشته بودم... سرباز این میهن شوم، خون دلِ دشمن شوم ... و حالا هیچ خبری از آن شور و هیاهوی آخر نوجوانی نیست.. و جای همه آن دغدغه‌ها روزمرگی عبث‌آلود جا خوش کرده است...
.
امروز که این خبر سهمگین نفسمان را در سینه حبس کرد...
با خودم بارها گفتم... سردار سهمش را ادا کرد تا ابد، اما من
خب کمی غرغر کنیم
 
قبول که بچه های شیطان و بازیگوش کلاس هستیم،اما اصلا قبول نداریم که حواسمان جمع درس استاد و حرف هایش نیست که اتفاقا اگرپای جزوه نویسی به میان بیاید،جزوه ما سه تا کامل تر از بعضی از اعضای کلاس هست.تازه بهمان میگن حواس بقیه را هم پرت می کنید که باز هم ما قبول نداریم،چون ما اصلا به اونا کاری نداریم.بازم تازه یکی از همان اعضای کلاس به ما چشم غره می رود و می گوید: همش به آدم می خندید.هنوز که بحثش پیش نیامده اما اگر پیش بیاد بهش می گو
بعضی لحظه ها در زندگی خیلی ناامیدکننده ست
اونقدر که دلت میخواد بزنی زیر هرچی مسئولیت و وظیفس
بجاش بری کوه، دشت، یه سیاره دیگه یا زیر پتو
حتی تمام دنیا رو پاز کنی و بشینی فیلم ببینی
بعضی لحظه های ناامید کننده کش میان
و من تا ۲۴ ساعت آینده محکومم به موندن در این لحظه کشدار
آخ که تنها فرار غیرممکن، فرار از زمانه
اینجور وقتا دلم میخواست این ۲۴ ساعتو موقتا میمردم
محض دلخوشیم: گاهی بی قواره نوشتن به تخلیه عاطفی می ارزه.
و آن لحظاتی که کنار عزیزترینت غریبیچونان مشتی است که قلبت را در هم میفشاردو سکوت اختیار میکنی و بغضت را فرو میدهی و لبخند ژکوندی راهی لبهایت میکنی 
و تلنبار شدن بغض هارا پیش میگیری
و ادامه راه را پیش رو میگیری
#آنی
#دلساخته_های_آنی
این ترم‌ در دانشگاه با یک مفهوم بسیار جالب آشنا شدم. یا یک اسم گذاری دقیق‌تر روی پدیده‌ای که احتمالا خیلی از ما تجربه‌اش کرده‌ایم.
 
وقتی تیم‌های نرم‌افزاری راه‌حل ساده‌ ای را که قابل پیاده‌سازی در زمان کم است به جای راه‌حل پیچیده‌تر اما بهینه‌تری که زمان زیادی برای پیاده‌سازیش لازم است انتخاب می‌کنند، می‌گویند تیم «بدهی فنی» ایجاد می‌کند و پروژه را جلو می‌برد. «بدهی فنی» یا «technical debt» نشانه‌ای از پذیرفتن نقص‌ها و مشکلاتی ا
عنوان جذابیه هان؟ولی متن شاید اونقدرام جذاب نباشه پس این یه توصیه‌اس برای نخوندن این پست
خیلی دوست دارم مثل نویسنده‌های مشهور خیلی شاعرانه از دلتنگیای شبانه‌ام بنویسم.منتها...من از همون اولم تو توصیفات خوب نبودم.ببخشید که هر بار این قلم مجازی رو به بازی میگیرم و تهش میشه چهار تا کلمه بی مربوط و چهار خط غرغر و...مینویسم.بهتره قبل ازینکه دوباره شروع کنم پستی که بی دلیل شروع کردمو تموم کنم.اگه فردا حالم بهتر بود یکی ازین ۲۰ تا مطلب پیشنویس آما
 سلام. .
با خودم صحبت کردم 
گفتم چه مرگته چرا اینهمه عصبانی هستی 
گفت منو له کردی چنور...میدونی از کی تا حالا قرار بوده روکش هامو عوض کنی نکردی ...میدونی از کی تا حالا قرار بود کلاس زبان بری همش عقب انداختی ..
میدونی خیلی  کم بمن میرسی , کم آرایشگاه منو می بری همیشه با یه عالمه سبیل و ابرو منو تو خیابون می گردونی 
خلاصه از این غرغر های  درونیم به این نتیجه رسیدم بازم باید مهربون باشم فقط لبخند زدن جلوی آینه کاری رو از پیش نمی بره...
و اینکه توقعات من
و باز هم بولو بودن.
فکر میکنم وارد فاز دوم شدم. غمگینم و بی حسم ب صورت هم زمان. علاقه ای ب معاشرت کردن با دیگران ندارم و ی سری صحبتا نصفه کاره مونده و نمیتونم تمومشون کنم. دلم میخاد یه عالمه سریال ببینم و بعدش خیلی زیاد بخابم. بعد یکمی از درس های روهم تلنبار شده رو بخونم و وسایلامو مرتب کنم و باز هم بخوابم... خیلی زیاد بخوابم... یکی از گولی های هندزفری یی ک محمد بهم داده قطع شد و شدیدن براش ناراحتم چون محمد بهم داده بود خعلی عزیز بود، کاش کسی باشه ک
من امشب زیاد گریه کردم
یکیش به خاطر این بود درک نمیکنه بابعضی کاراش چقد ما اذیت میشیم و ذره ذره پیر میشیم
بعدش دیگه همینجور هی اشکام میومد
الانم ی وبلاگ رو یکی ازبچه ها بهم معرفی کرد،خانمه مادر ی بچه نه ساله اوتیسمیه که شوهرشم فوت کرده
گریه کردم چون قدر مادر رو هرچقد بد باشه نمیدونم.. گریه کردم چون خیلی کم طاقتمو صبور نیستمو باکوچیکترین
چیزی بهم میریزم.. گریه کردم برای دل صبور این خانم.. وخجالت کشیدم ازخودم ورفتارام
خدایا هممون رو عاقبت بخیرک
عادات مخربی نظیر:
 انتقاد کردن، سرزنش کردن، غرغر کردن ،تهدید کردن و...
اگر برای مدت طولانی استفاده شوند ، زندگی های زناشویی بسیاری را از بین میبرند.
نمونه ای از این عادت ها :
 دوباره لباست را روی مبل گذاشتی، توهمیشه این کار رو انجام میدی، و...
#ازدواج_بدون_شکست
#دکتر_ویلیام_گلسر
هر چی دیروز حسش نبود امروز کلی کار کردم !!ولی بازم حسش نبود :)(
من نمی فهمم چرا آخر تابستون و اوایل  پاییز میشه مثل مورچه ها باید ذخیره کنیم 
چند روز پیش مامان سبزی قورمه گرفت (قبل از اینکه کربلا برم )
بعد لوبیا سبز ..
امروز هم وسایل ترشی گرفته (الان من بین گل کلم ها نشستم و این پست رو می نویسم )
+از بوی کرفس بدم میاد
++امروز کوه جا به جا کردم پووووف
من اصن غرغر نکردم
حالتون چطوره خوبین ؟:)
اومدم این جا بنویسم ولی هر چی رو که نوشته بودم ، پاک کردم.بیام این جا غرغرهام رو بنویسم و روی اعصاب شما راه برم که چی بشه.دردی رو دوا می کنه؟فقط شما رو ناراحت می کنه.
وی به دفتر خاطرات مراجعه می کند و غرغرهایی رو که چند روز است که روی دلش مانده است ، در آن جا می نویسد. :'(
میخواستم بیشتر در مورد خودم بدونم و بنویسم...
شاید که نه,ولی من از اون دسته ادمهایی ام که زیاد از خودم حرف نمیزنم... از خودم...از دغدغه هام...از ارزش هام...سکوتی توی زندگیم دارم که باعث میشه کلی حرف تو وجودم تلنبار بشه و بخوام یه جایی با یه سری دوست به اشتراک بذارم.
فقط اینم دوست دارم بدونین که من اول دبستان که بودم,معلمم ام اس گرفت و ما بیشتر وقتها کلاس نداشتیم.برای همین سخت ترین درس دوران تحصیل من املا بود.هنوز برای انتخاب این ز یا ظ یا ض,باید از اط
خب در راستای پست قبل باید عرض کنم که همگی مون خداروشکر حالمون خوب شد و منم کلی نذر و نیاز کرده بودم که کسی چیزیش نشه و شکر خدا سلامتیمونو بازیافتیم نذرمونم ادا کردیم...از ۱۶ هم که مجدد رفتم سرکار و نگم براتون که چون از پنجم نرفتیم انقدرررررر کار تلنبار شده بود که این دو هفته اخیر من واقعا در حد مرگ کار کردم و اصلا نمیفهمم روزا چطوری شب میشه...این در حالیه که توی این شرایط کرونا ادارات باید با پرسنل کمتر و ساعات کمتر  کار کنن که متاسفانه هیچکدومش
سلام...
دوباره همین آدرسو انتخاب کردم که اگه دنبالم گشتین پیدام کنید ...بله من پریچکم ... 
نمیدونم چرا یهویی خودمو از همه چی محروم میکنم ... نوشتن .. هوا .. خدا ... بارون .. بهار و ......
این روزها در حالتی بین امیدواری و ناامیدی به سر میبرم و الحق که سگی ترین حالت ممکنه ...
بله دوستان من خیلی خیلی ناله و غرغر تو دلم جمع شده ... گوش شنوا اگر هستید قدمتون سرچشم ..
 اگه نه نخونید که واسه پوستتون خوب نیست ...
×یکی نیست به من بگه از چی می ترسی خره؟هرکی اومد تو زندگیت
دستایی که از عصر میلرزه رو زور میکنم که چند خطی بنویسن! نمیشه ننوشت از حالی که بده
اونم وقتی که کسی نیست که براش حرف بزنی
و حتی اگرم باشه دردی دوا نمیشه دلی که تنگه که گشاد نمیشه
چند روزی بود که به طرز عجیبی دلتنگش بودم و براش بی قرار! دیشب که دلو به دریا زدم دوستش گفت که تو یه خفت گیری خیابونی گوشیشو ازش گرفتن
گفت حالش خوبه ولی از همون لحظه که بهم گفت حال من بده
تصور میکنم که چقدر ترسیده؟ چقدر ممکنه آسیب دیده باشه؟ چقدر اذیتش کرده؟!
من موندم و گر
 وبه اتاق بایگانی برگشتم، این بهم ریختگی کلافه‌ام میکرد، از کوله پشتیم جانمازم رو بیرون کشیدم و به گوشه‌ی اتاق رفتم وچندتا زومکن‌ و کاغذ رو جابجا کردم تاجایی رو باز کنم برای پهن کردن جانمازم، به نماز ایستادم، همه‌ی خستگیم با نماز و عبادت پریده بود.
 
میخواستم هرچی زودتر به این اوضاع قارشمیش سروسامانی بدم.
هر چی جلوتر میرفتم، میدیدم که به اسکن نیازدارم بلند شدم، کمرم خشک شده بود، دستم رو پشت کمرم گذاشتم.
#کپی‌ممنوع⛔
مشاهده مطلب در کانال
نمیدونم چرا معرفت زیادی پای هر آدمی میزارم..
چرا آنقدر احساساتی ام؟ 
من همیشه از محبت بیش از حد ضربه خوردم
اصلا فاز تعریف و اینا نیست
و اغراق هم نمیکنم ؛
تو تک تک لحظه های افتضاح بقیه پیششون بودم 
ولی خیلی وقتا تنها موندم..
هربار تصمیم میگیرم تو خوشیای بقیه باشم کنارشون ولی هربار اشتباه میکنم.
چرا بزرگ نمیشم من؟
امروز دو ساعت تو یه صفحه از کتاب قفل بودم و این یعنی شاید خ ر ی ت
پ.ن: خودم بدم میاد از اینکه اینجا غر بزنم:(
این هفته به افتضاح ترین حال
هدفون روی گوشمه و دایان داره میخونه...
و دارم به لیست کارهای تلنبار شده امروزم نگاه میکنم.
امروز بیشتر از هر روز دیگه ای توی لاک تنهایی خودم غرق بودمو از شدت فکر کردن خسته شدم. الن هم پناه آوردم به نوشتن.
فقط اونجا که دایان میگه : یه کاری کن لعنتی جوونی داره میره....!
همین یه جمله کافیه تا خودتو جمعو جور کنی و شروع کنی به انجام دادن تک تک کارهایی که توی برنامه نوشتی. وقتی هم میبینی جلوی هر کدوم تیک میزنی یه حسی مثه فتح یه قله رو داری! و هر بار قبل از
امروز غروب دقیقا وسط اینهمه ادم,تو کتابخونه و دقیقا وسط یکی از سخت ترین فصل  از یکی از سخت ترین کتابهام.......ترسیدم.....از خوندن ایستادم وچشمهام رو بستم......دلم خواست که ای کاش یه خواب شیرین بود.....چشمهام رو باز کردم و به خودم توپیدم که حق نداری این حرفو بزنی.....حق نداری جا بزنی....اینارو گفتم و دوباره مشغول خوندن شدم.....خوندنی که توام با فکر و درگیری ذهنی بود....
 
 
 
 
 
بعد از نزدیک 10 روز بالاخره از جام بلند شدم .
نه اینکه تا الان مریض بوده باشم ( که شاید از نظر WHO بوده باشم ) ولی منظورم اینه که از اون رخوت کَندم خودم رو .
اوایل هفته اول اسفند  بود که خبر ها منتشر شد که به خاطر کرونا خیلی چیزا فعلا لغو هست و خوب مهم ترین برنامه ای که یک ماه تمام و کمال براش زحمت کشیده بودم فعلا رو هواست . چند روز اول به خاطر تمام خستگی های تلنبار شده فقط خوابیدم . دیر خوابیدم دیر بیدار شدم عصر خوابیدیم وسط روز خوابیدم و خلاصه
روزهنا بدجنس شده اند!
از شنبه اش بگیر تا پنج شنبه
دلتنگی ها را قایم میکنند
آن وقت شب ها در دل تاریکی
یواشکی دست به دست میکنند آن هارا
بیچاره جمعه!
صبح که بیدار میشود
می بیند تمام خانه اش تلنبار شده از دلتنگی
بغض میکند از همان اول صبحش...
این چند روزه که اینجا نمینوشتم و فقط وب یکی دو تا از دوستان رو می خوندم، حالم خیلی خوب بود.
انگار قبلا ها به بیان معتاد شده بودم.
بعد حذف وب قبلی، اندکی رفتم سراغ اینستاگرام و پست های دو نفره نوشتم و گذاشتم.
آخرش گفتم معلوم نیست که اون نیمه گمشده کجاست اصلا و کی میخاد پیداش بشه. 
القصه آخرش اینستاگرام را هم پاک کردم.
الان آنقدر این حرف زدن ها تلنبار شد روی هم، تا برگشتم اینجا و شروع کردم دوباره به حرف زدن.
هرچند می دونم این وب هم مثل قبلی ها، به ز
شما هم تاکنون باید فهمیده باشید که دختران را باید فهمید و به آنها احترام گذاشت.
این دختری که می گویم، اعم از همسر و دختر و مادر و... است.
 
اول باید فهمید که زنان با مردان متفاوت اند.
شاید بپرسید این که اولین و بارزترین نشانه است،
اما بسیاری از این مشکلات و معضلات ما با زنان و مادران و دخترانمان بر سر همین قضیه است.
اگر واقعا بدانیم زنان با مردان متفاوت‌اند، دیگر دلسوزی‌های مادرانه را غرغر نمی دانیم
دیگر به درد و دل های همسرانمان گلایه نمی گویی
اون روز هم یه روز عادی مثل بقیه ی روزا بود، مثل همیشه آدمی نبودم که با دونستن این که تمام امتحانا داغون بوده،یاشنیدن این که فلانیا پشت سرت حرف میزنن، یا دیدن اونی که میخوای نبینیش، یا حس این که طرفت خودش و برات گرفته یا هرچی، به هم بریزم و قابل شکستن باشم و مثل همیشه فارغ و آسوده بودم.حتی فکرش رو هم نمیکردم و نمیکنم که تونستم با یه جمله‌ی بی‌ربط انقدر بغض کنم، انقدر فرو بریزم و انقدر به نوعی عقده گشایی برسم. عقده گشایی از دردایی که گویا توم تل
خوشم نمیاد شکوه و گلایه کنم یا غرغر
ولی حالم خوب نیس
نگرانم و دلخور
دوس ندارم الان برم خونه. انگاری دارن از خونم بیرونم میکنن
حس میکنم ۲ماه کامل باید برم مهمونی!
منی ک مهمونی بیشتر از ۲ ساعت آزارم میده
قراره برم مهمونی اونم جایی ک معذب تر از هرجای دیگه س برام
همیشه فکر میکردم اوج بدبختی ی خوابگاهی اونجاس ک خوابگا رو ب همه جا ترجیح بده
دوس دارم تنها زندگی کنم...
دوس ندارم تمام روز و شبم با خانوادم باشه
خیلی نگرانم.
+ از ۴ تا جزوه بلیچینگ سه تاش مون
لباسهای شسته، تلنبار شده‌اند روی هم. ظرفها شسته شده‌اند اما هنوز توی ظرفشویی‌اند. سینک پر از ظرف است. آب کتری تمام شده. غذا نداریم. سبد، پر از لباس تیره است. میزها گردگیری می‌خواهند، انارها دانه شدن. کتابهای نیمه تمام گوشه کتابخانه، خواننده می‌خواهند و فایل‌های انگیزشی مخاطب. گلدان‌ها آب می‌خواهند و برگهای زردشان هرس. خاک نشسته روی میزها را می‌بینم و کاری نمی‌کنم. شارژ گوشی تمام می‌شود و کاری نمی‌کنم. لیست خرید روی در یخچال، کجکی ن
امشب خونه خواهرم بودیم همگی دورهم جمع شده بودیم...
خواهرم نتش داشت تموم میشد یهو به شوخی رو به جمع میگه
نفری 5تومن بزارید میخوام نت بخرم..
یهو مامانم10تومن بهش میده:)
و به یه بهونه ی اینکه مارو با ماشینتون بیرون،اونجا بردید کرایع دادم:-|
خیلی دردم کرد که تموم مدتی که من مودم خریدم یک بار نشد که بهم پول برای شارژ اینترنتم بهم بدن
و فقط یک بار ازشون تقاضا کردم،واقعا ندادن!!خیلی برام عجیب بود که راه به راه پول به خواهرزاده هام 
اگه بخوان میدن یا همین
دروغ نگم کمی استرس دارم ...
۵شنبه امتحان صلاحیت دارم ...
و خب احساس میکنم نیاز به وقت بیشتری دارم...
فردا هم کشیکم ...
قطعا سه شنبه بعد کشیکمم خسته ام و نیاز به خواب دارم و یه چهارشنبه میمونه ...
از اون طرف خونه ام رو مخمه از کثیفی و به هم ریختگی و وقتی که ندارم برای تمیز کردنش!‌
تنها لطفی که به خودم میکنم برای جلوگیری از انفجار اینه بعد غذا خوردن سریع ظرف ها و قابلمه ها رو میشورم که تلنبار نشن ‌‌...
که دیگه ۵شنبه بعد از امتحان و استراحت تمیز و جمع و جو
واژه های تلنبار شده
 
عنوان مجموعه اشعار : هاشور ۱شاعر : سعید فلاحیعنوان شعر اول : دهاندهانم را هم ببندندباز واژه های تلنبار شدهبسیارند در حلقم و در هر شعر امتنها تویی کهاز دهانم بیرون می‌آییعنوان شعر دوم : تنبر تن دارمپیراهنی از اندوهکه روزگاربر تن من دوخته استعنوان شعر سوم : گیسودر گیسوان تو زندانی شده استنسیم بهاریآزاد نخواهد کردهیچ اردیبهشتیعطر گیسوانت را#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
نقد این شعر از : انسیه موسویان
آقای سعید فلاحی، شاع
یادم نیست چه زمانی برای اولین بار وارد یکی از فروشگاه‌های شهر کتاب شدم. احتمالاً در اواسط دهه‌ی 80. فروشگاهی بزرگ‌تر و مجلل‌تر از سایر کتاب‌فروشی‌های مرسوم با دکوراسیون مدرن. عاری از شلوغی‌ها و به‌هم‌ریختگی‌های کتاب‌فروشی‌های خیابان انقلاب، با قفسه‌های چوبی شکیل و کدگذاری‌های دقیق به‌جای تلنبار کتاب در قفسه‌های فلزی بدرنگ. فروشندگان یکدست پوش جوان به‌جای پیرمردهای سال‌خورده‌ای که اهمیتی به رنگ و طرح لباسشان نمی‌دادند. بوی ع
این دیوار همون دیواریه که من روزی 13-14-15 ساعت رو به روش میشینم و به اصطلاح خر میزنم :/ رنگی رنگی نباشه دق میکنم حقیقتا! اینجوری یخورده قابل تحمل تر شده! البته کنار میز نبات و فلاسک و معمولا یه نوع شیرینی و نسکافه و به لیمو و فلان و بهمانم هست! و زیر پام که یه تشت پر آبه برای وقتایی که پاهام اونقدر نسبت به سطح بدنم پایینن که تحمل داغیشون برای منه سرمایی طاقت فرسا میشه!! میذارمشون توی آب و هی آب بازی میکنم خیلی کیف میده :))) همه امیدوارن به نتیجه گرفتنم
می دانم.چند روزی وبلاگ را از دسترس خارج کردم.بعضی پست ها را حذف کردم و بعضی دیگر را ویرایش.چند تایی کامنت هم غیرقابل رویت کردم.با سرچ اسمم می شد به نوشته های وبلاگ رسید.حس بدی بود.الان آرشیو سبک تر شده.شاید بعدا دوباره هم این کار را بکنم.چمیدانم.من خیلی احمقم.دو دل ماندم که عکس گوشه وبلاگ باشد یا نه.قالب هنوز به میلم نیست.هیچ برنامه ای برای موضوع بندی پست ها ندارم.خیلی مسخرست که من توی این حال و روز روحی دارم به این چیز ها فکر میکنم.دیروز هم افتا
اون روز هم یه روز عادی مثل بقیه ی روزا بود، مثل همیشه آدمی نبودم که با دونستن این که تمام امتحانا داغون بوده،یاشنیدن این که فلانیا پشت سرت حرف میزنن، فلان جای سیاست مشکل داره، بهمان جای اجتماع مشکل سازه، فلان کودک تحت ظلمه، یا دیدن اونی که میخوای نبینیش، یا حس این که طرفت خودش و برات گرفته یا هرچی، به هم بریزم و قابل شکستن باشم و مثل همیشه فارغ و آسوده بودم.
حتی فکرش رو هم نمیکردم و نمیکنم که تونستم با یه جمله‌ی بی‌ربط انقدر بغض کنم، انقدر فر
اون روز هم یه روز عادی مثل بقیه ی روزا بود، مثل همیشه آدمی نبودم که با دونستن این که تمام امتحانا داغون بوده،یاشنیدن این که فلانیا پشت سرت حرف میزنن، فلان جای سیاست مشکل داره، بهمان جای اجتماع مشکل سازه، فلان کودک تحت ظلمه، یا دیدن اونی که میخوای نبینیش، یا حس این که طرفت خودش و برات گرفته یا هرچی، به هم بریزم و قابل شکستن باشم و مثل همیشه فارغ و آسوده بودم.حتی فکرش رو هم نمیکردم و نمیکنم که تونستم با یه جمله‌ی بی‌ربط انقدر بغض کنم، انقدر فر
وقتی از صبح کلافه ای و منتظر آقای تعمیر کار،
و نمیدونی کی میاد!
وقتی صبح تو خواب و بیداری به آقای همسر گفتی ممکنه بری خونه ی بابات.
چون دلت براشون تنگ شده.
اما میترسی با هروسیله ای جز ماشین خودتون جایی بری!
وقتی دوست داری خونه مرتب باشه موقع اومدن آقای تعمیرکار.
و مدام مشغول کارهای خونه ای.
وقتی با وجود این همه تناقض نمیدونی ناهار چی درست کنی؟
وقتی کل اپلیکیشن آشپزی رو زیر و رو میکنی و بی نتیجه ست..
وقتی صدای غرغر خواب دخترک بلند میشه و می خوابون
خونه به هم ریخته اس‌...
ولی خب اتاق فرمون باهام اومده و میدونم تا مدت ها بعد رفتنش یه خونه ی تمیز دارم...
از اون تمیزهایی که فقط از دست مامان ها بر میاد...
به این فکر میکردم که بچه های من ، شوهر من ؛ هرگز اون چیزی رو که ما از مادرهامون دیدیم نمیبینن...
این بده ؟ 
خوبه ؟ 
نمیدونم...
میدونم که من هرگز نمیتونم اون شکلی بشم...
الان هم خوشحالم که یه مدت دغدغه ی غذا و تمیزکاری و ... ندارم :)) 
و خب یکی هست عصرها که بشینم باهاش یه دمنوش گرم بخورم و حرف بزنم... 
جالب
بسم الله الرحمن الرحیم
 
سلام و عیدقشنگتون مبارک
 
ماجرا از اینجا شروع شد که که توی یک کلاس بی ربط به همسرداری، استاد ما داشت میگفت در ادتباط باید موقعیت سنج باشید، زمینه فراهم کنید... این خیلی مهمه در نتیجه بخشی.  همون جا من دستمو بالا کردم و گفتم من یه مثال خوب واسه حرف شما دارم. میشه یه چیزی تعریف کنم؟ 
و برای کلاس گفتم یکبار که اقوام همسر اومده بودن تهران، بعد که رفتن من به همسرم گفتم من دوتا نیم ساعت میخوام غر بزنم. نیم ساعت درباره رفتار خ
کتاب که می‌خوانی، گاهی از حاشیه‌ی کاغذ بیرون می‌افتی. فکرت پف می‌کند. جواب سؤال‌ها را زیر دندانت مزه‌مزه می‌کنی. دوست‌داشتن‌هایت در دست‌ها و چشم‌های آدم‌های امیدوار رنگی گره می‌خورد.
آدم‌ها وقتی کتاب نخوانند، بی‌منطق می‌شوند. 

نژاد‌پرست می‌شوند. مشکلاتشان را با داد و فریاد حل می‌کنند. حرف‌زدن درست یادشان می‌رود و کلمات زیر حنجره‌هایشان تلنبار می‌شوند، بیرون نمی‌آیند، خفگی می‌آورند.
فکر می‌کرد خفگی فقط در دریا نیست! برای
امشب خانه را موقتاً ترک میکنم. چه تلخ که شاید قید "موقتاً " برای دلخوشیست. شاید دارم برای همیشه میروم...
برای هر چیزی در زندگی رویا بافته بودم؛ خوب و بد، اما قربانی تبعید شدن را هرگز! حالا این ساعت های آخر همه چیز چقدر زیباتر شده! چقدر چیزهای کوچکی که هر روز ساده از کنارشان می گذشتم در نظرم بی نظیر جلوه میکنند. چقدر به همه چیز احساس وابستگی پیدا کرده ام.
مثل همه ی وقت هایی که بغض در گلویم تلنبار شده و نمی دانم چکار کنم، Le moulin یان تیئرسن عزیزم را با
بسم اللهیادداشت برادری عزیز، با اندکی تلخیص.١_ این وطن فروشان بی غیرتی که سالها نمایندگان مردم در مجلس بودند و قدرت آمریکا را «لایزال» میخوانند و دست به تحریف تاریخ می زنند را فراموش نکنید. هنوز هم در سطح کلان مسئولان از این وطن فروشان داریم که کارشان خالی کردن دل مردم است.٢_هر وقت در میدان مبارزه راه را گم کردید، ببینید تیر از کدام طرف می آید، به همان طرف تیراندازی کنید. الان تمام تلاش سی ان ان و آمدنیوز و نمایندگان خودفروخته و عناصر خائن دو
تا ساعت دو خوابم برد. باورت میشه؟؟ بعدش بیدارم کرد مها بزور نهار بخورم دیگه خوابم نبرد و یه ذره کتاب خوندم دوباره خوابم گرفتو به مها گفتم پاشو بریم بیرون راه بریم که الان شد رفتنمون بلکه یه هوایی به کله ام بخوره یه ذره اوکی شم بیام بشینم سر درسم که کلیش مونده. این کتاب انگار اصلا طلسم شده چیزیم ازش نمونده ها یعنی واقعا ترکوندم من. کاش بتونم درست بشم وقتی برگشتم بشینم سر کارام. این قرص لعنتی هم هی میگم بخرین برام اخر خودم بایذ برم :( هیچکس نمیفهم
اختلال تیک
توالی آن با گذشت زمان کم و زیاد می‌شود و محل آن به طور تریجی از سر به سمت پاها تغییر می‌کند و همچنین شدت آن از خفیف تا شدید متغیر می‌باشد.
حمله‌های تیک می‌تواند به صورت تک تک یا گروهی باشد.
دو نوع حرکتی و صوتی تیک که در طیفی بین ساده تا پیچیده قرار دارد.
 تیک‌های حرکتی ساده مانند حرکت پره‌های بینی، پرش‌های بازو و دست و پرش شانه می‌باشد.
پلک زدن نیز شایع ترین شکل شروع این اختلال می‌باشد.
 تیک‌های حرکتی پیچیده اغلب آرام تر و هدف
سلام ...
بله، خیلی گذشت از اون روزی که آخرین ورق این وبلاگ رو سیاه کردم و رفتم که رفتم !
بله می دونم که بزرگترین خیانت رو به خودم، دستم و قلبم کردم! اینکه نوشتن رو گذاشتم کنار ... و چقدر از خودم ناراحتم ...
اونقدر تلخی و شیرینی های زیادی رو زیر زبونم حس میکنم که وقتی میخوام روی کیبورد بیارمشون و بنویسمشون، روی هم تلنبار میشن و ازشون غول بزرگی درست میشه که منو میترسونه ... ! اما خوب چیزی که به خوبی میتونم احساسش کنم، حجم عظیمی از درد و دلامه که دلشون می
اینقدر که خوابم نمیاد امشب
دارم ویس زیست گوش میدم
سفرمون افتاد یه روز جلو و 
گند زد به برنامه ی من 
الان من فردا هزارتا کار دارم
اوووف باید کلی خرت و پرت
جمع و جور کنم وای باید 
برم بازار صبح...
حموم....
آهنگ بندازم توی فلش
و..........
آخ 
تازه معلوم نیست توی 
مسافرت چی پیش بیاد 
کلا ما هرسال تنها سفر 
میکنیم چون خانوادم 
حوصله همسفر های 
نیمه راهی رو ندارن که هی 
بهانه بگیرن امسال هم با فامیلامون
میریم که صد درصد مطمئنم یه  جنگ جهانی
پیش میاد از این
خیلی مزخرفه که هرچقدر تلاش میکنم که بتونم خودم باشم بازم یه چیز هست که همیشه جلوی من رو بگیره
مثلا من دوست دارم پیج اینستام باز باشه مشکلی با عکس گرفتن با موی بی حجابم و به اشتراک گذاشتنشون نداشته باشم
ولی خب مثلا فلانی اسکرین میگیره به فلانی نشون میده! یا همه میبینن یا فلان میشه بهمان میشه ...
جالبه تو همون حجاب داراش هم مشکله خانوم (مامانم) خوشش نمیاد!
(این حرفاش باعث میشه من پیج شخصی اینستا داشته باشم و عکسای خودمو به اشتراک بذارم)
هشتک متنفر
سلوووووم 
از سال 94 تا شهریور 97 یه گوشی نوت 3 دستم بود عاشقش بودم و همه دوستامم تو کفش بودم و خیلی عالی بود که شهریور پارسال تو بانک از دستم افتاد و به دیار باقی شتافت و منم از گوشی تعمیری متنفر ...مدتی بی گوشی بودم بنیامین هم گفت وقتی اومدم ایران آخرین مدل نوت یا سری s  رو برات میارم
منم خیلی ذوق مرگ شدم و تصمیم گرفتم تا شش ماه دیگه که بنیامین میاد با توجه به بودجم j5 2016  با 16 گیگ حافظه گرفتم  و باهاش سرکنم...
عید 98 اومد و کارت سربازی بنیامین نیومد و
وقتى اسم وبلاگ رو اینجورى انتخاب کردم دیگه از دیگران چه انتظاریه منو ببینن! من واقعیم منظورمه، نه مادر کسى یا دختر کسى ، منى که کلى احساس تلنبار شده ى تاریخ گذشته رو با خودم اینور اونور میکشم، منى که تمام تلاشمو میکنم خواسته هامو توى مشکلات همیشگى زندگى گم و گور کنم! منى که وقتى دلم میگیره به رگ زدن فکر میکنم بس که نا امیدم از بودن! منى که یه روزى عاشق شده بود ولى ...
نمیدونم انتخابم اشتباه بود یا همه ى اون تلاشهایى که واسه تایید شدن میکردم، اون
حرصم میگیرد از آدمای خارج نشینِ همیشه نگران. وقتی میان ایران هی غرغر میکنن چرا خیابونا اینطوری شده، چرا شهرا اینطوری شدن، چرا خونه ها دیگه کاهگلی نیستن، چرا دیوارا دیگه آجری نیستن، چرا فاطی قلنبست، چرا آب تو تلنبست؟ عزیزِمن خودِ تو اونور مگه‌تو خونه ی گنبه ای زندگی میکنی که حالا توقع داری تمام‌شهرها شکل اصیل خودشون رو حفظ کرده باشن و مردم آب از جوب بیارن؟ نمیگم خوبه یا بد فقط میگم تویی که اونور تو شهرای مدرن و خونه های هوشمند زندگی میکنی و
یه چیزهایی هم هیچ‌وقت برای ما نیست. می‌دونم این جمله خیلی دم دستی و کپشن‌طوره، و می‌دونم که این شاید یکی از بدیهیات و نکات اولیه‌ایه که باید دربارۀ زندگی بدونیم؛ ولی واقعاً این‌طور هستیم؟ واقعاً این‌طور هستم؟ گاهی تا دم مرگ نمی‌خوایم این رو باور کنیم و به‌خاطر نداشته‌ها یا ازدست‌داده‌هامون حرص و اندوه و حسادت رو توی خودمون تلنبار می‌کنیم. یه‌جورهایی انگار نمی‌خوایم بریم سراغ چیزهای دیگه؛ حالا از سر تنبلیه یا ناامیدی یا چی نمی‌
یه چیزهایی هم هیچ‌وقت برای ما نیست. می‌دونم این جمله خیلی دم دستی و کپشن‌طوره، و می‌دونم که این شاید یکی از بدیهیات و نکات اولیه‌ایه که باید دربارۀ زندگی بدونیم؛ ولی واقعاً این‌طور هستیم؟ واقعاً این‌طور هستم؟ گاهی تا دم مرگ نمی‌خوایم این رو باور کنیم و به‌خاطر نداشته‌ها یا ازدست‌داده‌هامون حرص و اندوه حسادت رو توی خودمون تلنبار می‌کنیم. یه‌جورهایی انگار نمی‌خوایم بریم سراغ چیزهای دیگه؛ حالا از سر تنبلیه یا ناامیدی یا چی نمی‌دو
با ع میریم خونه میم . ما سه تا همدم شادی و غم و غرغر و ذوق کردن های همیم. حداقل روزی یک ساعت رو توی گروه واتس اپ حرف میزنیم و خودمون رو خالی میکنیم. از چند ساعتی که کنار هم بودیم حداقل یک سومش رو در مورد خونواده همسر و غصه هایی که داشتیم حرف زدیم. در مورد چیزایی که توی دلمون دفن شده بود و رسوب کرده بود. در مورد چیزایی که نتونسته بودیم با کسی درمیون بذاریمش. توی خلال صحبتامون من به حرفای صهبا یه گریزی زدم . اینکه بیایم فکر کنیم اونا خانواده خودمونن
یک جمعه خردادی به تماشای انیمیشن بلال نشستیم.
این انیمیشن توسط امارات اما به زبان انگلیسی ساخته شده است و روایتگر برابری انسان ها باهم در نگاه خدا است و برای بیان این 
برابری سراغ یک قصه دینی و شخصیت بلال رفته اند. اما خب نگاه کارگردان انیمیشن که یک شخص پاکستانی هست و حمایت مالی 
کشور امارات باعث نقدهایی به روایتگری شده است. و باور کنید که این نقدهایی که در سایت های مختلف هست ، نقدهای منطقی
می باشد.
 داستان از کودکی بلال آغاز میشود و ماجرای ب
نمیدونم این نیاز به خلوت با خود در روز
نیاز به سکوت
نیاز به کتاب خوندن با تمرکز
نیاز به تماشای کامل فیلم
نیاز به غذاخوردن با آرامش
نیاز به استراحت
نیاز به خواب
نیاز های طبیعی یک مادر نیست؟
من طبیعی ام یا غیرطبیعی؟
حتی نمیدونم این ها غرغر های ناشی از خستگیه، ناشکریه یا .. ؟
نمیدونم ایا من پرتوقع ام که لازم میدونم کسی لااقل توی کارهای خونه کمکم کنه و من کمی آروم بشم یا این روند طبیعی زندگیه و باید خودمو قوی تر کنم.
اصلا نکنه این خستگی ها نشونه ی ب
یه چیزهایی هم هیچ‌وقت برای ما نیست. می‌دونم این جمله خیلی دم دستی و کپشن‌طوره، و می‌دونم که این شاید یکی از بدیهیات و نکات اولیه‌ایه که باید درباره‌ی زندگی بدونیم؛ ولی واقعاً این‌طور هستیم؟ واقعاً این‌طور هستم؟ گاهی تا دم مرگ نمی‌خوایم این رو باور کنیم و به‌خاطر نداشته‌ها یا ازدست‌داده‌هامون حرص و اندوه حسادت رو توی خودمون تلنبار می‌کنیم. یه‌جورهایی انگار نمی‌خوایم بریم سراغ چیزهای دیگه؛ حالا از سر تنبلیه یا ناامیدی یا چی نمی‌
در این روز هایی که از این به اصطلاح«قرنطینه» گذشت پر حوصلگی و صبوری عجیبی را در خودم پیدا کردم.
مثلا همین دیروز فهمیدم که میتوانم ساعت ها به قل قل قلیان گلپری گوش بسپارم و تمام بینی ام را پر کنم از بوی تنباکوی برازجانی،،بی آنکه
حوصله ام سر برود.
یا مثلا شب هایی که قطره های باران میخورند به روی باهار نارنج های درخت نارنج ته حیاط،،میتوانم پیشانی ام را بچسبانم روی پنجره ی سرد اتاق خاله ملی و آنقدر نگه دارم که سینوس هایم منجمد شوند و باز هم حوصله
اموزش درست نمودن بستنی موز ( کاملا رژیمی )
 
موز رسیده، یک عدد
بستنی موزی
طرز تهیه بستنی موزی خانگی در یک ساعت
 موز را پوست بکنید و حلقه حلقه نمایید و بی آنکه روی هم تلنبار شود، کف یک سینی یا صفحه پلاستیکی بچینید.
و حدود یکی دو ساعت در فریزر بگذارید. حلقه های یخ زده را در مخلوط کن بریزید و تا به دست آمدن یک ماده خامه طور بستنی شکل، موز یخ زده را مخلوط کنید. نکات تکمیلی درباره بستنی موزیبستنی موزی جزو دسر - انواع بستنی میباشدزمان آماده سازی مواد ا
گاهی هوا یه جوریه که انگار بهاره و همون لحظه به هزار دلیل نامعلوم غمگینی تلنبار شنیدن یک واقعیت شرم اور حتی به شوخی، مهمونی های ناخوانده و عقب ماندن از برنامه، جا ماندن گوشی همسر جان و رفتنش به ماموریت، به صدا دراومدن زنگ خانه و باز هم عقب ماندن، دلتنگی برای همسر، دلتنگی برای یک دل سیر بازی با بچه ها،  دلتنگی برای یه دل سیر حرف زدن با رفیق جانم، بهانه ها و تزهای من دراوردی مهد بچه ها و چه و چه و چه جمع میشوند که من همه اشان را با تفت دادن زرشک ت
هیچوقت تا سخنان آب انگور گاز دار تمام نشده رهایش نکنید، بغضش می شکند و اشک های جاریش دامن کتاب های آنتونی هوروویتس را می گیرد و از آن روز شرلوک هلمز و موریاتی از خشم و نفرت بنفش چهره می شوند و شب ها روی میز آشپزخانه لم می دهند و بطری های آب انگور را پشت سر هم سر می کشند، احتمالا به دختری فکر می کنند که دل آب انگور گازدار را شکسته است. آه آب انگور عزیز، گوریل انگوری را شادمان کردی و برای مردمان بی شراب، فرصتی در اینستا فراهم آوردی تا با می قرمز در
ساعت از هشت شب هم گذشته. لپتاپ را روشن می‌کنم. روی صفحه‌ای که باز است، دکمۀ اف 5 را دوباره فشار می‌دهم. در این چند روز دکمۀ اف 5 لپتاپم به اندازۀ هزار کلیک پیرتر شده. دوباره اف 5 و این‌بار صفحه‌ای آشنا. گوگل دوباره رخ نشان می‌دهد. «دائماً یکسان نباشد حال دوران.»
ساعت از هشت گذشته و خوب که فکر می‌کنم، می‌بینم من هم همچون دکمۀ اف 5 لپتاپ، به اندازۀ هزار کلیک پیرتر شده‌ام. نه، فرسوده شده‌ام. فرسوده کلمۀ بهتری است. نه تنها من، که همه به اندازۀ هزا
_ این روزها کمتر دیگه بهش سعی میکنم غر بزنم و توی اشتباهاتش عادی رفتار می کنم و صحبت میکنم دربارش انگار که خیلی اتفاق مهمی نیافتاده.
اونروز تقریبا شب که به خونه رسیدم آخر شب اومده میگه حالا یه شماره دیگه هم هست، زنگ بزنم؟!
خب تقریبا داشتم از عصبانیت منفجر میشدم، از اینکه سر خونه اول 3 سال پیش هست!
اما خب خسته بودم و دلم نمیخواست باز بحث کنم و آخرشم ناراحت بشه و گفتم نه نمیخواد فعلا.
فردا صبحش تنهایی توی ماشین با خودم بلند بلند غرغر میکردم توی جا
معمولا وقتی کالایی از جایی خریداری می‌کنید، صاحب آن کالا می‌شوید، گاها به آن دل می‌بندید و با آن زندگی می‌کنید. آن‌جاست که دیگر دوست ندارید نام «کالا» روی آن بگذارید. می‌دانید جایش پیش شما امن‌تر و راحت‌تر از آن فروشگاه است. ماجرا آن‌جایی زیباتر می‌شود که حس می‌کنید آن کالا نزد شخص دیگری (شما بخوانید عزیزی) زیباتر بنظر می‌رسد و در کنار او امن‌تر است؛ پس دست به هدیه دادن می‌زنید.
امروز من یک گردنبند خریدم که قرار است مسیری طولانی را ط
دو روزه دارم همش فکر میکنم و توی دوران ترک گوشی هستم!
یه سری چیزا مینویسم و شرایط بیکاری و بی پولی مضطربم میکنن بلافاصله یادم میاد هدفم چی بوده و یه عالمه جملات مثبت مینویسم و آروم میشم :/
دیروز نوشتم میدونم میخوام چی بخونم
میدونم میخوام کدوم شهر و واسه زندگی انتخاب کنم
ولی اینا تا وقتی که ندونم میخوام چه کاره بشم و شغل و درآمدی برای خودم دست و پا کنم عملی نمیشن!
پس امروز گیر دادم به اینکه کاری که میخوام چیه؟
بعد دیدم من هنوز دارم سر زیست خوندنم
هیچوقت تا سخنان آب انگور گاز دار تمام نشده رهایش نکنید، بغضش می شکند و اشک های جاریش دامن کتاب های آنتونی هوروویتس را می گیرد و از آن روز شرلوک هلمز و موریاتی از خشم و نفرت بنفش چهره می شوند و شب ها روی میز آشپزخانه لم می دهند و بطری های آب انگور را پشت سر هم سر می کشند، احتمالا به دختری فکر می کنند که دل آب انگور گازدار را شکسته است. آه آب انگور عزیز، گوریل انگوری را شادمان کردی و برای مردمان بی شراب، فرصتی در اینستا فراهم آوردی تا با می قرمز در
از تابستان پارسال مدام در حال تقلا بوده ام
که درس هایم را پاس کنم تا بتوانم سر چهار سال تمام کنم. در اصل هنوز دارم
تاوان کم کاری های سال اول دانشگاه را می دهم. کلی کتاب و درس های نخوانده
روی هم تلنبار شده که باید چهار سال زمان را به شکل منطقی بینشان تقسیم می
کردم ولی در اثر ندانم کاری هایم همه فشارها روی هم جمع شده و با اینکه
دوباره ترم تابستانه برداشته ام هنوز نمی توانم با قطعیت بگویم این سال
تحصیلی با بقیه همکلاسی هایم فارغ التحصیل می شوم.
وقتی سال نوت توی حرم امام رضا تحویل میشه 
یعنی دیگه تو این سال خبری از غم و غصه ی بیخودی نیس:))
بابت نبودن این چند وقت معذرت
و اینکه نشد سال نو رو زود تر به همه تون تبریک بگم . 
حس و حال عجیبی دارم . غم و غصه نیست ولی انگار یه سری نفرت دیگه
به دلم اضافه شده . انگار این نفرت ها رو هم تلنبار شده ، رسوب کرده ،
سنگ شده ...
نمیدونم چیکار کنم..
- هنوز تو مشهدم :)) همه تون رو دعا میکنم
همین:)
توی شلوغ پلوغی کارام، امروز فرصتی دست داد و سری زدم انقلاب، درست مثل معتادی که چند ساله پاکه و یه دفه به ضیافتی از تریاک خالص دعوت شده باشه، کتابا از چپ و راست چشمک میزدن بهم :-/ اما خوشحالم که بگم بر خودم غلبه کردم و خرید چندانی نکردم، استدلالم هم این بود که من الان به اندازه‌ی کافی کتاب دارم، کتابخونه دانشگاه علامه هم که در دسترس هست، حالا من هی بخرم تلنبار کنم روی هم چه فایده‌ای داره، هر وقت این داشته‌ها رو خوندم میتونم به خرید کتابای جدید
{منبرک و دلنوشته مهدوی - شماره 35}
 
دفتر اعمال نزد یار
 
مولایی که دفتر انتظارم را ورق میزنی، می بینی صفحه های اینترنتی و سایت ها را بیشتر از امامم دنبال میکنم. حتی گاهی صبح زود صفحه تلگرام و اینستایم را چک میکنم اما عهدم را نه، ندبه ی جمعه را که دیگر هیچ.
از اول شنبه درون خودمان تلنبار میشویم و تا آخر پنج شنبه همینطور تکرار، جمعه می آید و ما لنگ ظهر بیدار میشویم خیر سرمان منتظر دیداریم. خلاصه اینکه بی تو روزگار میگذرانیم دست خودمان نیست تنمان ب
اینم از این دیشب کم کم داشت خوابم میبرد که با صدای جر و بحث و بشکن بشکن همسایه خواب از سرم پرید(خدا لعنتتون کنه) شب کلا سه ساعت خوابیدم... بر خلاف کابوس هام خیلی زود رسیدیم،حوزه خوب بود و خداروشکر که تو راهرو نیوفتاده بودم. با دو تا از بچه های گزینه دو و همچنین با دوتا از همکلاسی های خودم تو یه کلاس بودم. اما کنکورم! هنوز هیچ حسی نسبت بهش ندارم نه میتونم بگم خوب بود و نه میتونم بگم بد...باید منتظر نتیجه موند.
سر جلسه کیک و ساندیس هم ندادن که ما یه عم
بسم الله 
دیشب از راه که اومد شروع کرد به غرغر کردن که الان داری شام درست میکنی؟؟
ظرفارو چرا نشستی؟؟
دلم شکست وقتی از آشپزخونه رفت بیرون اشک هام بدون صدا میومد
اما متوجه شد و از هال داد زد کی میخوای بفهمی گریه دردی ازت دوا نمیکنه؟؟
چیزی نگفتم و شام رو آوردم و خیلی زود رفت خوابید
دلم شدید گرفته بود تا دیر وقت خوابم نبرد
صبح موقع نماز صبح دیدم داره دنبال گوشی من میگرده
به روی خودم نیاوردم و خوابیدم
گوشیمو زیر و رو میکنه و میبینه یک پیام رسان نصب
هفت سالی میشه که آقاجون به رحمت خدا رفته و عزیز تنهایی زندگی می کند.قبل از این روزهای کرونایی و قرنطینه خانگی،هر هفته بچه ها یک روز باهم قرار می گذاشتند و می رفتند پیشش،اما این روزها به خاطر قند و ناراحتی کلیه عزیز ،هر هفته یکیشون میره .چند روز پیش عزیز از صبح حسابی کلافه بود و بی حوصله و کلی غرغر از پشت تلفن به مامانم که پاشید یک روز بیاین اینجا .تلفن که تمام شد به مامان گفتم: زندگی عزیز تغییری نکرده،یادته هروقت بهش می گفتی برو مسجد محل یا یک
از این بالا
دارم به آدم هایی نگاه می‌کنم
که آن پائین
به خاطر اینکه هیچ دردی
در هیچ کجای تن شان احساس نمی‌کنند
توانایی دارند که توی ترافیک لعنتی این خیابان
رانندگی ‌کنند
ولی از ترافیک به شدت عصبی اند
و دارند غرغر می‌کنند
و مدام به راننده های کنار و پشت و جلویشان
فحش می‌دهند و انقدر عصبی اند
که هیچ به این موضوع که هیچ جای تن شان درد نمی‌کند
فکر نمی‌کنند ...‌
و من ..
این بالا 
دارم به بی خیال گذشتنِ همه ی عمر ِ به سلامت گذشته ی تا دیروزم فکر می
بسم الله
 
امشب 23 امین سالی شد که دارم از اکسیژنِ هوا استفاده میکنم.روی خاک زمین راه میروم.از چیزهایی که دیگران برایم ساخته اند و خریده اند استفاده میکنم و احساسِ زنده بودن میکنم.نمیدانم من چه چیزی به این جهان اضافه کردم؟من چه کردم که امروز که در دلت شعف انگیزم؟فکر نکنم چیزی باشه.چیز خاصی نبوده.روز تولدم یک روزِ کلاسیک و زندگی بحش برام بود.رفتم لواسون خونه ی خاله ام اینا و از باغشون گوجه چیدم.بعدشم یه ماهی خوشمزه خوردم و گرفتم خوابیدم.بعدش بی
سلام سلام حالتون چطوره؟ 
همیشه فکر میکردن یه چیزی از من کمه تو این وب بعد فهمیدم که نگفتم طرفدار دو آتیشه ی هری پاتر و شرلوکم -_-اصلا انگار بخش مهمی از هویتمو ذکر نکرده بودم !
چیکارا میکنید این روزا؟ درس میخونین؟ من درسای دانشگاهمو جز زبانشو ول کردم و خیلی نگرانم چون رو هم تلنبار شدن و از ترسم نمیتونم برم سمتشون از طرفی تکالیف کلاس زبان آلمانیم هم موندن و با این همه کار من هنوز نمیتونم از گوشی دل بکنم 
امیدوارم قرنطینه رو بر ندارن جون همینجور
اول از هرچیز بگم که روانشناسی با اون سطح گلابی و آسونی امتحانش و حجم کم جزوه ش بازم میلی متری پاسیدم =/// با نمره 10.25 از 20 که خب واقعا جای خودکشی داره
بیوشیمی هم که از قرار معلوم اگه فاینال درست نخونم و مثه میدترم همه ش رو بذارم شب امتحان روی هم تلنبار بشه با احتمال قریب به یقین میوفتم و حتی اگه میلی متری هم پاس بشم معدلم میاد پایین و مشروطم (خصوصا منی که درسای عمومی و آسون و گلابیم گند میزنم) به همین دلیل تصمیم گرفتم توی تعطیلات ناشی از وضع داغون
آخر شب بود که برایم یک متن فرستاد.البته یک جوری میگم آخرشب که انگار این روزها روی ساعت زندگی می کنیم.روی تختم دراز کشیده بودم و تا متن تمام شد مثل فنر از جایم پرید.یک حس عجیبی داشت.راست میگفت چقدر بیخیال و با کل غرغر داشتیم بهش نگاه می کردیم.نوشته بود:
اگر جنگ شده بود و کلی موشک توی آسمان ها در رفت و آمد بودند باید برای پناه گرفتن می رفتیم مکان های زیرزمینی مثل ایستگاه های مترو،تونل های زیر زمینی ،با کلی آدم و امکانات عمومی....ولی این روزها یک جن
یه پلی بک زدم اون قدیم ندیما تا یه نگاهی به خودم بندازم دیدم از همون بچگی سرم سفید بوده! مثه بابا بزرگا همونا که همه موهاشون سفییید سفیده ولی خب دقیق تر شدم دیدم سرم تو گونی آرد بوده بس که شیطون بودم
ولی خب به قلب اون فتل کوچولو که دقت کردم دیدم بابا بزرگ درونش اونجا نیشسته ! مثه اون بابا بزرگ مهربونا بود ، اونایی که یه قیافه مهربون دارن با یه کله سفید مثه برف و با یه لبخند بزرگ همونا که ادم نمیترسه بره پیششون و حرف بزنه .
همیشه خدا یکی بود که بیا
میدونی،من آدم بغضای همیشگی بودم..
آدم نباریدن..آدمی که اکه ابری باشه، ابرای بزرگیه که هیچکس نمیفهمه پشتشون یه عالمه بارون تلنبار شده است.. 
هر ادمی تو زندگیش دردایی داره... منم،
هیچوقت نگفتم دردای من از بقیه دردترن!نگفتم سلطان غمم و نخواستم کسی حتی بفهمه غمگینم...
 خواهر نداشتم... تا تو اغوش مهربونش راحت غمامو زار بزنم تا سبک شم..
 همه غمام بغض شدن چسبیدن به گلوم..
من داد نزدم های های گریه نکردم، برای هیچکسی خودمو لوس نکردم..هیچکسی نداشتم سرمو بچ
گفتنِ این که کدام مسئولِ سیاسی فاسد است یا آن جای مملکت خراب است به تنهایی کافی نیست. این غر غر کردن بهتر است در گلو خفه شود و آدمش هم بمیرد. این حرف زدن فقط حالِ آدم را خراب می‌کند و امید را می‌سوزاند.
مادامی که بیانِ مشکلی همراهِ راهکار و به دنبالش مطالبۀ جمعی مردم نباشد، بی فایده است. این جاست که ارزش جریان سازی مشخص می‌شود.
فرض کنید الآن مشکلِ گرانی داریم، تک تک غر غر کنیم هیچ اتفاقی نمی‌افتد.
جمعی هم غر غر کنیم باز هم فرقی نمی‌کند.
جمعی ه
بعد سه ماه فک کنم دیدمش...
وقتی ریشاش که سفید شده بودن و قیافه خستشو دیدم، دلم سوخت براش..چقد با حرفام اذیتش کرده بودم....به اندازه کافی فشار روش هست..حالا منم هی دارم بهش فشار میارم...البته منم وضع خوبی نداشتم..بهم گفت لاغرتر شدی که...و خب وقتی یه ماه همش جنگ اعصاب باشه قطعا ماحصلش لاغری خواهد شد...
دیشب حرفای تلخی بهم زدیم..تا دیروقت حرفا طول کشید...صبح هم باید زود بیدار میشدم که برم سرکار..احساس سنگینی و کرختی میکردم...منی که همیشه خندون و پرانرژی بو
رایج‌ترین اشتباهات زن و شوهرها

ارتباط بین یک زن و شوهر، یک باره و ناگهانی به کشمکش و شکست نمی‌رسد بلکه رفتارهای نامناسب، دقت نداشتن روی گفتمان، بی مهارتی و بسیاری موارد دیگر در روابط زوج ها وجود دارد که رفته رفته و در گذر زمان، روی هم تلنبار می‌شود و ممکن است کار را به جاهای باریک بکشاند. در مطلب امروز و در دو بخش جداگانه، به رایج‌ترین اشتباهات مردان و رایج‌ترین اشتباهات زنان در زندگی های مشترک امروزی می‌پردازیم که اعصاب همسران را معمو
 سلام
من متولد اواسط دهه شصت هستم، با رزومه علمی خوب.  هفت سال سابقه تدریس در دانشگاه،  مدتی هست که جذب پیمانی دانشگاه  دولتی  شدم.
مشکل  اصلیم اینه که از امسال با ورود بچه های جدید دچار چالشی شدم که طی این سال ها بی سابقه بوده. نمیدونم چطوری بگم، قصد توهین و تعمیم دادن دانشجویان خودم به کل بچه ها ابدا نیست. اما متاسفانه رفتاری بسیار گستاخانه بی مبالات، شیطنت آمیز، طلبکارانه و غرغر گونه و فاقد احترام در طول ترم و سر کلاس ها دارند. 
طوری که ان
لابد پیش خودتون میگید این روح وحشی هم نمی دونه با خودش چند چنده !
چرا اینهمه متضاد مینویسه ؟ یک بار کلا حال زندگی را میگیره . یک بار از حال بد خودش میگه !
معلوم نیست حالش خوبه یا بد !

خب راستش من جمع اضدادم . اما بلاتکلیف نیستم . مسیرکلی ام مشخصه ولی هر لحظه آماده ام تا فرعی عوض کنم !
این که کلا با زندگی حال نمیکنم معنیش این نیست که یک قرص سیانور گوشه ی لپ ام دارم !
از زندگی خوشم نمیاد اما دلیلش افسردگی نیست . علت اش دیدن اینهمه زشتی هست که باعث اونها
+ نصف شب دیشب، همینطور که غلت میزدم الکی روی تخت و خابم نمیبرد (کفاره‌ی تا ساعت دوازده خوابیدن صبح-ظهر دیروز بود) و فکر و فکر و فکر یک جمله از امیلی یادم اومد. با همون ادبیات اصیل و شاعرانه‌ی ترجمه‌ی نغمه صفاریان پور:‌ «وه که چه شب پررنجی پیش رو داشت!»
+ بعد از کلی جستجو یک نسخه‌ ترجمه‌ای ضعیفی پیدا کردم توی یکی از این اپلیکیشن‌های کتابخانه. از محتوا چیزی کم و کسر نشده بود. اما در همون حد تورقی که کردم خیال‌انگیزی متن از صد به ده یا پونزده ر
یکی بزرگترین فرق های دانشگاه آزاد و سراسری میدونین توی چیه؟
اینکه اگر شما خدای نکرده روز اول مهر پاشین برین دانشگاه آزاد، تنها افرادی که میبینین اینها هستن :
ورودی ها جدید، آدم هایی که دیر برای ثبت نام اومدن، چندتا استاد دلسوز و فداکار و یه سری دانشجوی سال دوم تا سوم ( سال چهارمی ها و چه بسا بالاترها معمولا از سال های گذشته درس گرفتن و سر و کله شون پیدا نمیشه.)
و هیچ کلاسی هم تشکیل نمیشه.
یعنی یا استاد نیومده. یا بچه ها نمیان و کلاس تشکیل نمیشه.
باد کولر چه قدر سرد شده. این یعنی فصل غرغر تمام نمی‌شود!
روزهایی که می‌گذرد، خودم نیستم انگار. رپ گوش می‌دهم، با هر کسی که نگاهم به نگاهش بیافتد حرف می‌زنم، در گروه‌ها، در توییتر، همه جا حرف می‌زنم. حتا جلوی غریبه‌ها گریه کردم، و جلوی دانش‌آموزهایی که بعد از ساعت مدرسه مانده بودند. انگار کسی به گربه‌ای باورانده باشد که بلد است روی دو پا راه برود. سکندری خوران روی دو پا راه می‌روم و خودم را مسخره می‌کنم. ظرف روغن را برمی‌گردانم و هیچ وقت
پاورپوینت انواع نما و نحوه اجرای آن فلسفه نما:از جمله کارهای نهایی وتکمیلی در ساختمان به منظور به تصویر کشیدن چهری واقعی و زیبای آن نماسازی است.
نما سازی مبین شخصیت ساختمان و زیبایی محیط مورد توجه است.
در کنار هم قرار گرفتن ساختمان ها و چسپیدن آنها به یکدیگر باعث شده ساختمان های ما کمتر دارای چهار وجه مشخص بوده و آنچه از این بنا به دید و منظر اصلی بدل می شود تنها یک نما می باشد. کشور ایران یکی از کهن ترین تمدن های بشری را داراست از دیر باز مورد
اتفاقا اومدن که دم کنکورم حسابی مورد عنایتم قرار بدن
مریضی بابا
و رفتنشون به مسافرت
به خاطر کارای واحب
واسه راست و ریست کردن کارای کوچ:)
خالم اومده پیشم نگم واستون که چقدر سختمه...
من ادم وسواسی ای نیستم
نمیدومم شایدم باشم
خوشم نمیاد یکی لباساش و بندازه گوشه اتاقم
و یا بشینه و امر کنه
سحر خاله قربون دستت درو ببند
سحر فداتبشم یه لیوان چایی بریز
سحر دورت بگردم چهارتا همبرگر بنداز تو روغن میزو بچین
سحر قربونت خاله غذات هضم شه میزو جمع کن...
و...
من
چند روزه بشدت احساس تنهایی میکنم
چند روزه همش دلم میخواد بزنم زیر گریه و دنبال بهانه م
ولی هی میگم الان ن الان ن و انقدر خودمو گول میزنم تا از ذهنم بره
اما نمیره و هی روهم تلنبار میشه
با خودم فکر میکنم چرا هیچ دوستی ندارم؟
و البته جوابش همون لحظه میاد ب ذهنم.چون خودم خواستم!
تنها دوستی ک چند هفته اخیر بشدت باهاش وقت گذروندم رو هم دارم از دست دادم!
شایدم اونی ک دلم میخواد داشتن ی دوست نیس
دلم خودمو میخواد
زندگی خودمو میخواد
دوست دارم اونجور ک می
امروز روز خوبی بود ,روز دانشجو ... دیشب با چشم های اشک آلود به خواب رفتم ,صبح که بیدار شدم ساعت ۸ بود و کلاسم ۸:30 شروع میشد, شکم درد و سردرد داشتم اما خمیردندان روی مسواک و یه چپ و یه راست تمام,لباس پوشیدم و با ده دقیقه تاخیر رسیدم:/ و رفتم آزمایشگاه ,آخرای کلاس آزمایشگاه وقتی استاد حواسش نبود پیچوندم و خوابگاه دراز کشیدم و یه قسمت از گیم اف ترونز دیدم...آقای ط اسمس تبریک روز دانشجو رو که داد خیلی خوشحال شدم از اینکه حواسش بوده...عکاس دانشگاه هم عکس
چند روزه بشدت احساس تنهایی میکنم
چند روزه همش دلم میخواد بزنم زیر گریه و دنبال بهانه م
ولی هی میگم الان ن الان ن و انقدر خودمو گول میزنم تا از ذهنم بره
اما نمیره و هی روهم تلنبار میشه
با خودم فکر میکنم چرا هیچ دوستی ندارم؟
و البته جوابش همون لحظه میاد ب ذهنم.چون خودم خواستم!
تنها دوستی ک چند هفته اخیر بشدت باهاش وقت گذروندم رو هم از دست دادم!
شایدم اونی ک دلم میخواد داشتن ی دوست نیس
دلم خودمو میخواد
زندگی خودمو میخواد
دوست دارم اونجور ک میخوام
چند روزه بشدت احساس تنهایی میکنم
چند روزه همش دلم میخواد بزنم زیر گریه و دنبال بهانه م
ولی هی میگم الان ن الان ن و انقدر خودمو گول میزنم تا از ذهنم بره
اما نمیره و هی روهم تلنبار میشه
با خودم فکر میکنم چرا هیچ دوستی ندارم؟
و البته جوابش همون لحظه میاد ب ذهنم.چون خودم خواستم!
تنها دوستی ک چند هفته اخیر بشدت باهاش وقت گذروندم رو هم از دست دادم!
شایدم اونی ک دلم میخواد داشتن ی دوست نیس
دلم خودمو میخواد
زندگی خودمو میخواد
دوست دارم اونجور ک میخوام
 
همیشه در تصوراتم مرد با غیرت مردی بود که اگر یک نفر چپ به من نگاه می کرد ، عربده می زد و حکم مرگ طرف را صادر می کرد .اگر یک تار مو هایم را مردی جز خودش می دید سرم داد می زد : " بپوشان آن لامصب ها را ..."اگر مانتویم یک ذره کوتاه بود دعوایم می کرد و مثل پسر بچه ها با من قهر می کرد و خیلی چیزهای دیگر .این ها غیرت هست ، دلگرمی می دهد ، ذوق می دود زیر پوست آدم اما در دراز مدت خسته ت می کند .غیرت را بد برایمان تعریف کردند .غیرت فقط صدا کلفت کردن و عربد

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

غمخوار هم باشیم