یک خروار کار و درس تلنبار شده دارم و به هیچکدامشان نرسیده ام. حقیقتا نمیدانم وقتم را چطور میگذرانم چون حتی صرف تفریح و گردش هم نمیشود! هفته آینده کلاسها شروع میشوند و تا این لحظه هیچ کار مثبتی نکرده ام. برای تمرکز به هوای آزاد احتیاج دارم...
در کشاکش امتحانات و درس های صعب الفهمِ روی هم تلنبار شده، مانوس شدن با کتابهای غیر درسی، بد مرضی است.
آنقدر کیف میدهد که گاه به سرم میزند بروم یک گوشه پَرت خوابگاه که کسی دستش به من نمیرسد، خودم را با کتابهایم مدفون کنم و ذهن درگیر و قلب رنجورم را در نورانیت و لذت فهم مستغرق سازم.
پ. ن: احساس میکنم دارم شبیه تو میشوم. ولی چقدر دیر.
آنقدر می نویسم و پاک می کنم و می نویسم و پاک می کنم و نتیجه ای نمی دهد و هر روز روی این ها تلنبار می شود و این صدای لعنتی هم هر روز بیشتر از دیروز بی استفاده می ماند که آخرش رودل می کنم... این خط این هم نشان... در حال حاضر تنها چیزی که مرا از منفجر کردن وبلاگ با پست های احمقانه باز می دارد «روز های مرده» است و این امید که فردا باشگاه دارم و آنجا ناخواسته خالی می شوم ...
روزی که اومدم اینجا به خودم قول دادم تموم حرفایی که هیج جا نمیتونم بزنم، نمیتونم به عزیزترین کسانم بگم یا حتی تو دفتر خاطراتم بنویسم اینجا بگم اما انگار اینجا هم برام فایده ای نداشت... از طرفی فکر میکنم باید بمونن یه جایی تو ذهنم وهی روی هم تلنبار بشن...از طرفی دلم میخاد برای یبارهم که شده هرچی تو ذهنمه بریزم بیرون بدون اینکه دلم شور بزنه....
نمیدونم چرا نمیتونم مثل یه آدمیزادِ خرخون بشینم سر درس و مشقم!
جمعه ی هفته ی بعدی آزمون دارم و کلی درسِ نخونده و تلنبار شده. اگه اینطوری پیش برم همه چیزو میبازم.
خدایا خودت کمکم کن بتونم اون رویاهای قشنگی که برای خودمو خیلی های دیگه دارم رو واقعی کنم. خواهش میکنم ازت...
خدایا یه کاری کن تهش قشنگترین اتفاقا بیفته. خودت که میدونی تنها امیدِ منی.
کسی جز خودم نمیتواند کاری کند...
خودم باید دست به کار شوم و بلند شوم از این رخوت و بیحوصلگی... از این فقط تلنبار شدن کارها بر هم...
.
پیش دانشگاهی که بودم رو تخته مقابل چشمهایم نوشته بودم... سرباز این میهن شوم، خون دلِ دشمن شوم ... و حالا هیچ خبری از آن شور و هیاهوی آخر نوجوانی نیست.. و جای همه آن دغدغهها روزمرگی عبثآلود جا خوش کرده است...
.
امروز که این خبر سهمگین نفسمان را در سینه حبس کرد...
با خودم بارها گفتم... سردار سهمش را ادا کرد تا ابد، اما من
و آن لحظاتی که کنار عزیزترینت غریبیچونان مشتی است که قلبت را در هم میفشاردو سکوت اختیار میکنی و بغضت را فرو میدهی و لبخند ژکوندی راهی لبهایت میکنی
و تلنبار شدن بغض هارا پیش میگیری
و ادامه راه را پیش رو میگیری
#آنی
#دلساخته_های_آنی
این ترم در دانشگاه با یک مفهوم بسیار جالب آشنا شدم. یا یک اسم گذاری دقیقتر روی پدیدهای که احتمالا خیلی از ما تجربهاش کردهایم.
وقتی تیمهای نرمافزاری راهحل ساده ای را که قابل پیادهسازی در زمان کم است به جای راهحل پیچیدهتر اما بهینهتری که زمان زیادی برای پیادهسازیش لازم است انتخاب میکنند، میگویند تیم «بدهی فنی» ایجاد میکند و پروژه را جلو میبرد. «بدهی فنی» یا «technical debt» نشانهای از پذیرفتن نقصها و مشکلاتی ا
و باز هم بولو بودن.
فکر میکنم وارد فاز دوم شدم. غمگینم و بی حسم ب صورت هم زمان. علاقه ای ب معاشرت کردن با دیگران ندارم و ی سری صحبتا نصفه کاره مونده و نمیتونم تمومشون کنم. دلم میخاد یه عالمه سریال ببینم و بعدش خیلی زیاد بخابم. بعد یکمی از درس های روهم تلنبار شده رو بخونم و وسایلامو مرتب کنم و باز هم بخوابم... خیلی زیاد بخوابم... یکی از گولی های هندزفری یی ک محمد بهم داده قطع شد و شدیدن براش ناراحتم چون محمد بهم داده بود خعلی عزیز بود، کاش کسی باشه ک
میخواستم بیشتر در مورد خودم بدونم و بنویسم...
شاید که نه,ولی من از اون دسته ادمهایی ام که زیاد از خودم حرف نمیزنم... از خودم...از دغدغه هام...از ارزش هام...سکوتی توی زندگیم دارم که باعث میشه کلی حرف تو وجودم تلنبار بشه و بخوام یه جایی با یه سری دوست به اشتراک بذارم.
فقط اینم دوست دارم بدونین که من اول دبستان که بودم,معلمم ام اس گرفت و ما بیشتر وقتها کلاس نداشتیم.برای همین سخت ترین درس دوران تحصیل من املا بود.هنوز برای انتخاب این ز یا ظ یا ض,باید از اط
خب در راستای پست قبل باید عرض کنم که همگی مون خداروشکر حالمون خوب شد و منم کلی نذر و نیاز کرده بودم که کسی چیزیش نشه و شکر خدا سلامتیمونو بازیافتیم نذرمونم ادا کردیم...از ۱۶ هم که مجدد رفتم سرکار و نگم براتون که چون از پنجم نرفتیم انقدرررررر کار تلنبار شده بود که این دو هفته اخیر من واقعا در حد مرگ کار کردم و اصلا نمیفهمم روزا چطوری شب میشه...این در حالیه که توی این شرایط کرونا ادارات باید با پرسنل کمتر و ساعات کمتر کار کنن که متاسفانه هیچکدومش
دستایی که از عصر میلرزه رو زور میکنم که چند خطی بنویسن! نمیشه ننوشت از حالی که بده
اونم وقتی که کسی نیست که براش حرف بزنی
و حتی اگرم باشه دردی دوا نمیشه دلی که تنگه که گشاد نمیشه
چند روزی بود که به طرز عجیبی دلتنگش بودم و براش بی قرار! دیشب که دلو به دریا زدم دوستش گفت که تو یه خفت گیری خیابونی گوشیشو ازش گرفتن
گفت حالش خوبه ولی از همون لحظه که بهم گفت حال من بده
تصور میکنم که چقدر ترسیده؟ چقدر ممکنه آسیب دیده باشه؟ چقدر اذیتش کرده؟!
من موندم و گر
وبه اتاق بایگانی برگشتم، این بهم ریختگی کلافهام میکرد، از کوله پشتیم جانمازم رو بیرون کشیدم و به گوشهی اتاق رفتم وچندتا زومکن و کاغذ رو جابجا کردم تاجایی رو باز کنم برای پهن کردن جانمازم، به نماز ایستادم، همهی خستگیم با نماز و عبادت پریده بود.
میخواستم هرچی زودتر به این اوضاع قارشمیش سروسامانی بدم.
هر چی جلوتر میرفتم، میدیدم که به اسکن نیازدارم بلند شدم، کمرم خشک شده بود، دستم رو پشت کمرم گذاشتم.
#کپیممنوع⛔
مشاهده مطلب در کانال
نمیدونم چرا معرفت زیادی پای هر آدمی میزارم..
چرا آنقدر احساساتی ام؟
من همیشه از محبت بیش از حد ضربه خوردم
اصلا فاز تعریف و اینا نیست
و اغراق هم نمیکنم ؛
تو تک تک لحظه های افتضاح بقیه پیششون بودم
ولی خیلی وقتا تنها موندم..
هربار تصمیم میگیرم تو خوشیای بقیه باشم کنارشون ولی هربار اشتباه میکنم.
چرا بزرگ نمیشم من؟
امروز دو ساعت تو یه صفحه از کتاب قفل بودم و این یعنی شاید خ ر ی ت
پ.ن: خودم بدم میاد از اینکه اینجا غر بزنم:(
این هفته به افتضاح ترین حال
هدفون روی گوشمه و دایان داره میخونه...
و دارم به لیست کارهای تلنبار شده امروزم نگاه میکنم.
امروز بیشتر از هر روز دیگه ای توی لاک تنهایی خودم غرق بودمو از شدت فکر کردن خسته شدم. الن هم پناه آوردم به نوشتن.
فقط اونجا که دایان میگه : یه کاری کن لعنتی جوونی داره میره....!
همین یه جمله کافیه تا خودتو جمعو جور کنی و شروع کنی به انجام دادن تک تک کارهایی که توی برنامه نوشتی. وقتی هم میبینی جلوی هر کدوم تیک میزنی یه حسی مثه فتح یه قله رو داری! و هر بار قبل از
امروز غروب دقیقا وسط اینهمه ادم,تو کتابخونه و دقیقا وسط یکی از سخت ترین فصل از یکی از سخت ترین کتابهام.......ترسیدم.....از خوندن ایستادم وچشمهام رو بستم......دلم خواست که ای کاش یه خواب شیرین بود.....چشمهام رو باز کردم و به خودم توپیدم که حق نداری این حرفو بزنی.....حق نداری جا بزنی....اینارو گفتم و دوباره مشغول خوندن شدم.....خوندنی که توام با فکر و درگیری ذهنی بود....
بعد از نزدیک 10 روز بالاخره از جام بلند شدم .
نه اینکه تا الان مریض بوده باشم ( که شاید از نظر WHO بوده باشم ) ولی منظورم اینه که از اون رخوت کَندم خودم رو .
اوایل هفته اول اسفند بود که خبر ها منتشر شد که به خاطر کرونا خیلی چیزا فعلا لغو هست و خوب مهم ترین برنامه ای که یک ماه تمام و کمال براش زحمت کشیده بودم فعلا رو هواست . چند روز اول به خاطر تمام خستگی های تلنبار شده فقط خوابیدم . دیر خوابیدم دیر بیدار شدم عصر خوابیدیم وسط روز خوابیدم و خلاصه
روزهنا بدجنس شده اند!
از شنبه اش بگیر تا پنج شنبه
دلتنگی ها را قایم میکنند
آن وقت شب ها در دل تاریکی
یواشکی دست به دست میکنند آن هارا
بیچاره جمعه!
صبح که بیدار میشود
می بیند تمام خانه اش تلنبار شده از دلتنگی
بغض میکند از همان اول صبحش...
این چند روزه که اینجا نمینوشتم و فقط وب یکی دو تا از دوستان رو می خوندم، حالم خیلی خوب بود.
انگار قبلا ها به بیان معتاد شده بودم.
بعد حذف وب قبلی، اندکی رفتم سراغ اینستاگرام و پست های دو نفره نوشتم و گذاشتم.
آخرش گفتم معلوم نیست که اون نیمه گمشده کجاست اصلا و کی میخاد پیداش بشه.
القصه آخرش اینستاگرام را هم پاک کردم.
الان آنقدر این حرف زدن ها تلنبار شد روی هم، تا برگشتم اینجا و شروع کردم دوباره به حرف زدن.
هرچند می دونم این وب هم مثل قبلی ها، به ز
اون روز هم یه روز عادی مثل بقیه ی روزا بود، مثل همیشه آدمی نبودم که با دونستن این که تمام امتحانا داغون بوده،یاشنیدن این که فلانیا پشت سرت حرف میزنن، یا دیدن اونی که میخوای نبینیش، یا حس این که طرفت خودش و برات گرفته یا هرچی، به هم بریزم و قابل شکستن باشم و مثل همیشه فارغ و آسوده بودم.حتی فکرش رو هم نمیکردم و نمیکنم که تونستم با یه جملهی بیربط انقدر بغض کنم، انقدر فرو بریزم و انقدر به نوعی عقده گشایی برسم. عقده گشایی از دردایی که گویا توم تل
لباسهای شسته، تلنبار شدهاند روی هم. ظرفها شسته شدهاند اما هنوز توی ظرفشوییاند. سینک پر از ظرف است. آب کتری تمام شده. غذا نداریم. سبد، پر از لباس تیره است. میزها گردگیری میخواهند، انارها دانه شدن. کتابهای نیمه تمام گوشه کتابخانه، خواننده میخواهند و فایلهای انگیزشی مخاطب. گلدانها آب میخواهند و برگهای زردشان هرس. خاک نشسته روی میزها را میبینم و کاری نمیکنم. شارژ گوشی تمام میشود و کاری نمیکنم. لیست خرید روی در یخچال، کجکی ن
دروغ نگم کمی استرس دارم ...
۵شنبه امتحان صلاحیت دارم ...
و خب احساس میکنم نیاز به وقت بیشتری دارم...
فردا هم کشیکم ...
قطعا سه شنبه بعد کشیکمم خسته ام و نیاز به خواب دارم و یه چهارشنبه میمونه ...
از اون طرف خونه ام رو مخمه از کثیفی و به هم ریختگی و وقتی که ندارم برای تمیز کردنش!
تنها لطفی که به خودم میکنم برای جلوگیری از انفجار اینه بعد غذا خوردن سریع ظرف ها و قابلمه ها رو میشورم که تلنبار نشن ...
که دیگه ۵شنبه بعد از امتحان و استراحت تمیز و جمع و جو
واژه های تلنبار شده
عنوان مجموعه اشعار : هاشور ۱شاعر : سعید فلاحیعنوان شعر اول : دهاندهانم را هم ببندندباز واژه های تلنبار شدهبسیارند در حلقم و در هر شعر امتنها تویی کهاز دهانم بیرون میآییعنوان شعر دوم : تنبر تن دارمپیراهنی از اندوهکه روزگاربر تن من دوخته استعنوان شعر سوم : گیسودر گیسوان تو زندانی شده استنسیم بهاریآزاد نخواهد کردهیچ اردیبهشتیعطر گیسوانت را#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
نقد این شعر از : انسیه موسویان
آقای سعید فلاحی، شاع
یادم نیست چه زمانی برای اولین بار وارد یکی از فروشگاههای شهر کتاب شدم. احتمالاً در اواسط دههی 80. فروشگاهی بزرگتر و مجللتر از سایر کتابفروشیهای مرسوم با دکوراسیون مدرن. عاری از شلوغیها و بههمریختگیهای کتابفروشیهای خیابان انقلاب، با قفسههای چوبی شکیل و کدگذاریهای دقیق بهجای تلنبار کتاب در قفسههای فلزی بدرنگ. فروشندگان یکدست پوش جوان بهجای پیرمردهای سالخوردهای که اهمیتی به رنگ و طرح لباسشان نمیدادند. بوی ع
این دیوار همون دیواریه که من روزی 13-14-15 ساعت رو به روش میشینم و به اصطلاح خر میزنم :/ رنگی رنگی نباشه دق میکنم حقیقتا! اینجوری یخورده قابل تحمل تر شده! البته کنار میز نبات و فلاسک و معمولا یه نوع شیرینی و نسکافه و به لیمو و فلان و بهمانم هست! و زیر پام که یه تشت پر آبه برای وقتایی که پاهام اونقدر نسبت به سطح بدنم پایینن که تحمل داغیشون برای منه سرمایی طاقت فرسا میشه!! میذارمشون توی آب و هی آب بازی میکنم خیلی کیف میده :))) همه امیدوارن به نتیجه گرفتنم
می دانم.چند روزی وبلاگ را از دسترس خارج کردم.بعضی پست ها را حذف کردم و بعضی دیگر را ویرایش.چند تایی کامنت هم غیرقابل رویت کردم.با سرچ اسمم می شد به نوشته های وبلاگ رسید.حس بدی بود.الان آرشیو سبک تر شده.شاید بعدا دوباره هم این کار را بکنم.چمیدانم.من خیلی احمقم.دو دل ماندم که عکس گوشه وبلاگ باشد یا نه.قالب هنوز به میلم نیست.هیچ برنامه ای برای موضوع بندی پست ها ندارم.خیلی مسخرست که من توی این حال و روز روحی دارم به این چیز ها فکر میکنم.دیروز هم افتا
اون روز هم یه روز عادی مثل بقیه ی روزا بود، مثل همیشه آدمی نبودم که با دونستن این که تمام امتحانا داغون بوده،یاشنیدن این که فلانیا پشت سرت حرف میزنن، فلان جای سیاست مشکل داره، بهمان جای اجتماع مشکل سازه، فلان کودک تحت ظلمه، یا دیدن اونی که میخوای نبینیش، یا حس این که طرفت خودش و برات گرفته یا هرچی، به هم بریزم و قابل شکستن باشم و مثل همیشه فارغ و آسوده بودم.
حتی فکرش رو هم نمیکردم و نمیکنم که تونستم با یه جملهی بیربط انقدر بغض کنم، انقدر فر
اون روز هم یه روز عادی مثل بقیه ی روزا بود، مثل همیشه آدمی نبودم که با دونستن این که تمام امتحانا داغون بوده،یاشنیدن این که فلانیا پشت سرت حرف میزنن، فلان جای سیاست مشکل داره، بهمان جای اجتماع مشکل سازه، فلان کودک تحت ظلمه، یا دیدن اونی که میخوای نبینیش، یا حس این که طرفت خودش و برات گرفته یا هرچی، به هم بریزم و قابل شکستن باشم و مثل همیشه فارغ و آسوده بودم.حتی فکرش رو هم نمیکردم و نمیکنم که تونستم با یه جملهی بیربط انقدر بغض کنم، انقدر فر
کتاب که میخوانی، گاهی از حاشیهی کاغذ بیرون میافتی. فکرت پف میکند. جواب سؤالها را زیر دندانت مزهمزه میکنی. دوستداشتنهایت در دستها و چشمهای آدمهای امیدوار رنگی گره میخورد.
آدمها وقتی کتاب نخوانند، بیمنطق میشوند.
نژادپرست میشوند. مشکلاتشان را با داد و فریاد حل میکنند. حرفزدن درست یادشان میرود و کلمات زیر حنجرههایشان تلنبار میشوند، بیرون نمیآیند، خفگی میآورند.
فکر میکرد خفگی فقط در دریا نیست! برای
امشب خانه را موقتاً ترک میکنم. چه تلخ که شاید قید "موقتاً " برای دلخوشیست. شاید دارم برای همیشه میروم...
برای هر چیزی در زندگی رویا بافته بودم؛ خوب و بد، اما قربانی تبعید شدن را هرگز! حالا این ساعت های آخر همه چیز چقدر زیباتر شده! چقدر چیزهای کوچکی که هر روز ساده از کنارشان می گذشتم در نظرم بی نظیر جلوه میکنند. چقدر به همه چیز احساس وابستگی پیدا کرده ام.
مثل همه ی وقت هایی که بغض در گلویم تلنبار شده و نمی دانم چکار کنم، Le moulin یان تیئرسن عزیزم را با
سلام ...
بله، خیلی گذشت از اون روزی که آخرین ورق این وبلاگ رو سیاه کردم و رفتم که رفتم !
بله می دونم که بزرگترین خیانت رو به خودم، دستم و قلبم کردم! اینکه نوشتن رو گذاشتم کنار ... و چقدر از خودم ناراحتم ...
اونقدر تلخی و شیرینی های زیادی رو زیر زبونم حس میکنم که وقتی میخوام روی کیبورد بیارمشون و بنویسمشون، روی هم تلنبار میشن و ازشون غول بزرگی درست میشه که منو میترسونه ... ! اما خوب چیزی که به خوبی میتونم احساسش کنم، حجم عظیمی از درد و دلامه که دلشون می
وقتى اسم وبلاگ رو اینجورى انتخاب کردم دیگه از دیگران چه انتظاریه منو ببینن! من واقعیم منظورمه، نه مادر کسى یا دختر کسى ، منى که کلى احساس تلنبار شده ى تاریخ گذشته رو با خودم اینور اونور میکشم، منى که تمام تلاشمو میکنم خواسته هامو توى مشکلات همیشگى زندگى گم و گور کنم! منى که وقتى دلم میگیره به رگ زدن فکر میکنم بس که نا امیدم از بودن! منى که یه روزى عاشق شده بود ولى ...
نمیدونم انتخابم اشتباه بود یا همه ى اون تلاشهایى که واسه تایید شدن میکردم، اون
یه چیزهایی هم هیچوقت برای ما نیست. میدونم این جمله خیلی دم دستی و کپشنطوره، و میدونم که این شاید یکی از بدیهیات و نکات اولیهایه که باید دربارۀ زندگی بدونیم؛ ولی واقعاً اینطور هستیم؟ واقعاً اینطور هستم؟ گاهی تا دم مرگ نمیخوایم این رو باور کنیم و بهخاطر نداشتهها یا ازدستدادههامون حرص و اندوه و حسادت رو توی خودمون تلنبار میکنیم. یهجورهایی انگار نمیخوایم بریم سراغ چیزهای دیگه؛ حالا از سر تنبلیه یا ناامیدی یا چی نمی
یه چیزهایی هم هیچوقت برای ما نیست. میدونم این جمله خیلی دم دستی و کپشنطوره، و میدونم که این شاید یکی از بدیهیات و نکات اولیهایه که باید دربارۀ زندگی بدونیم؛ ولی واقعاً اینطور هستیم؟ واقعاً اینطور هستم؟ گاهی تا دم مرگ نمیخوایم این رو باور کنیم و بهخاطر نداشتهها یا ازدستدادههامون حرص و اندوه حسادت رو توی خودمون تلنبار میکنیم. یهجورهایی انگار نمیخوایم بریم سراغ چیزهای دیگه؛ حالا از سر تنبلیه یا ناامیدی یا چی نمیدو
یه چیزهایی هم هیچوقت برای ما نیست. میدونم این جمله خیلی دم دستی و کپشنطوره، و میدونم که این شاید یکی از بدیهیات و نکات اولیهایه که باید دربارهی زندگی بدونیم؛ ولی واقعاً اینطور هستیم؟ واقعاً اینطور هستم؟ گاهی تا دم مرگ نمیخوایم این رو باور کنیم و بهخاطر نداشتهها یا ازدستدادههامون حرص و اندوه حسادت رو توی خودمون تلنبار میکنیم. یهجورهایی انگار نمیخوایم بریم سراغ چیزهای دیگه؛ حالا از سر تنبلیه یا ناامیدی یا چی نمی
اموزش درست نمودن بستنی موز ( کاملا رژیمی )
موز رسیده، یک عدد
بستنی موزی
طرز تهیه بستنی موزی خانگی در یک ساعت
موز را پوست بکنید و حلقه حلقه نمایید و بی آنکه روی هم تلنبار شود، کف یک سینی یا صفحه پلاستیکی بچینید.
و حدود یکی دو ساعت در فریزر بگذارید. حلقه های یخ زده را در مخلوط کن بریزید و تا به دست آمدن یک ماده خامه طور بستنی شکل، موز یخ زده را مخلوط کنید. نکات تکمیلی درباره بستنی موزیبستنی موزی جزو دسر - انواع بستنی میباشدزمان آماده سازی مواد ا
گاهی هوا یه جوریه که انگار بهاره و همون لحظه به هزار دلیل نامعلوم غمگینی تلنبار شنیدن یک واقعیت شرم اور حتی به شوخی، مهمونی های ناخوانده و عقب ماندن از برنامه، جا ماندن گوشی همسر جان و رفتنش به ماموریت، به صدا دراومدن زنگ خانه و باز هم عقب ماندن، دلتنگی برای همسر، دلتنگی برای یک دل سیر بازی با بچه ها، دلتنگی برای یه دل سیر حرف زدن با رفیق جانم، بهانه ها و تزهای من دراوردی مهد بچه ها و چه و چه و چه جمع میشوند که من همه اشان را با تفت دادن زرشک ت
هیچوقت تا سخنان آب انگور گاز دار تمام نشده رهایش نکنید، بغضش می شکند و اشک های جاریش دامن کتاب های آنتونی هوروویتس را می گیرد و از آن روز شرلوک هلمز و موریاتی از خشم و نفرت بنفش چهره می شوند و شب ها روی میز آشپزخانه لم می دهند و بطری های آب انگور را پشت سر هم سر می کشند، احتمالا به دختری فکر می کنند که دل آب انگور گازدار را شکسته است. آه آب انگور عزیز، گوریل انگوری را شادمان کردی و برای مردمان بی شراب، فرصتی در اینستا فراهم آوردی تا با می قرمز در
هیچوقت تا سخنان آب انگور گاز دار تمام نشده رهایش نکنید، بغضش می شکند و اشک های جاریش دامن کتاب های آنتونی هوروویتس را می گیرد و از آن روز شرلوک هلمز و موریاتی از خشم و نفرت بنفش چهره می شوند و شب ها روی میز آشپزخانه لم می دهند و بطری های آب انگور را پشت سر هم سر می کشند، احتمالا به دختری فکر می کنند که دل آب انگور گازدار را شکسته است. آه آب انگور عزیز، گوریل انگوری را شادمان کردی و برای مردمان بی شراب، فرصتی در اینستا فراهم آوردی تا با می قرمز در
از تابستان پارسال مدام در حال تقلا بوده ام
که درس هایم را پاس کنم تا بتوانم سر چهار سال تمام کنم. در اصل هنوز دارم
تاوان کم کاری های سال اول دانشگاه را می دهم. کلی کتاب و درس های نخوانده
روی هم تلنبار شده که باید چهار سال زمان را به شکل منطقی بینشان تقسیم می
کردم ولی در اثر ندانم کاری هایم همه فشارها روی هم جمع شده و با اینکه
دوباره ترم تابستانه برداشته ام هنوز نمی توانم با قطعیت بگویم این سال
تحصیلی با بقیه همکلاسی هایم فارغ التحصیل می شوم.
وقتی سال نوت توی حرم امام رضا تحویل میشه
یعنی دیگه تو این سال خبری از غم و غصه ی بیخودی نیس:))
بابت نبودن این چند وقت معذرت
و اینکه نشد سال نو رو زود تر به همه تون تبریک بگم .
حس و حال عجیبی دارم . غم و غصه نیست ولی انگار یه سری نفرت دیگه
به دلم اضافه شده . انگار این نفرت ها رو هم تلنبار شده ، رسوب کرده ،
سنگ شده ...
نمیدونم چیکار کنم..
- هنوز تو مشهدم :)) همه تون رو دعا میکنم
همین:)
توی شلوغ پلوغی کارام، امروز فرصتی دست داد و سری زدم انقلاب، درست مثل معتادی که چند ساله پاکه و یه دفه به ضیافتی از تریاک خالص دعوت شده باشه، کتابا از چپ و راست چشمک میزدن بهم :-/ اما خوشحالم که بگم بر خودم غلبه کردم و خرید چندانی نکردم، استدلالم هم این بود که من الان به اندازهی کافی کتاب دارم، کتابخونه دانشگاه علامه هم که در دسترس هست، حالا من هی بخرم تلنبار کنم روی هم چه فایدهای داره، هر وقت این داشتهها رو خوندم میتونم به خرید کتابای جدید
{منبرک و دلنوشته مهدوی - شماره 35}
دفتر اعمال نزد یار
مولایی که دفتر انتظارم را ورق میزنی، می بینی صفحه های اینترنتی و سایت ها را بیشتر از امامم دنبال میکنم. حتی گاهی صبح زود صفحه تلگرام و اینستایم را چک میکنم اما عهدم را نه، ندبه ی جمعه را که دیگر هیچ.
از اول شنبه درون خودمان تلنبار میشویم و تا آخر پنج شنبه همینطور تکرار، جمعه می آید و ما لنگ ظهر بیدار میشویم خیر سرمان منتظر دیداریم. خلاصه اینکه بی تو روزگار میگذرانیم دست خودمان نیست تنمان ب
بسم الله
امشب 23 امین سالی شد که دارم از اکسیژنِ هوا استفاده میکنم.روی خاک زمین راه میروم.از چیزهایی که دیگران برایم ساخته اند و خریده اند استفاده میکنم و احساسِ زنده بودن میکنم.نمیدانم من چه چیزی به این جهان اضافه کردم؟من چه کردم که امروز که در دلت شعف انگیزم؟فکر نکنم چیزی باشه.چیز خاصی نبوده.روز تولدم یک روزِ کلاسیک و زندگی بحش برام بود.رفتم لواسون خونه ی خاله ام اینا و از باغشون گوجه چیدم.بعدشم یه ماهی خوشمزه خوردم و گرفتم خوابیدم.بعدش بی
سلام سلام حالتون چطوره؟
همیشه فکر میکردن یه چیزی از من کمه تو این وب بعد فهمیدم که نگفتم طرفدار دو آتیشه ی هری پاتر و شرلوکم -_-اصلا انگار بخش مهمی از هویتمو ذکر نکرده بودم !
چیکارا میکنید این روزا؟ درس میخونین؟ من درسای دانشگاهمو جز زبانشو ول کردم و خیلی نگرانم چون رو هم تلنبار شدن و از ترسم نمیتونم برم سمتشون از طرفی تکالیف کلاس زبان آلمانیم هم موندن و با این همه کار من هنوز نمیتونم از گوشی دل بکنم
امیدوارم قرنطینه رو بر ندارن جون همینجور
اول از هرچیز بگم که روانشناسی با اون سطح گلابی و آسونی امتحانش و حجم کم جزوه ش بازم میلی متری پاسیدم =/// با نمره 10.25 از 20 که خب واقعا جای خودکشی داره
بیوشیمی هم که از قرار معلوم اگه فاینال درست نخونم و مثه میدترم همه ش رو بذارم شب امتحان روی هم تلنبار بشه با احتمال قریب به یقین میوفتم و حتی اگه میلی متری هم پاس بشم معدلم میاد پایین و مشروطم (خصوصا منی که درسای عمومی و آسون و گلابیم گند میزنم) به همین دلیل تصمیم گرفتم توی تعطیلات ناشی از وضع داغون
میدونی،من آدم بغضای همیشگی بودم..
آدم نباریدن..آدمی که اکه ابری باشه، ابرای بزرگیه که هیچکس نمیفهمه پشتشون یه عالمه بارون تلنبار شده است..
هر ادمی تو زندگیش دردایی داره... منم،
هیچوقت نگفتم دردای من از بقیه دردترن!نگفتم سلطان غمم و نخواستم کسی حتی بفهمه غمگینم...
خواهر نداشتم... تا تو اغوش مهربونش راحت غمامو زار بزنم تا سبک شم..
همه غمام بغض شدن چسبیدن به گلوم..
من داد نزدم های های گریه نکردم، برای هیچکسی خودمو لوس نکردم..هیچکسی نداشتم سرمو بچ
اتفاقا اومدن که دم کنکورم حسابی مورد عنایتم قرار بدن
مریضی بابا
و رفتنشون به مسافرت
به خاطر کارای واحب
واسه راست و ریست کردن کارای کوچ:)
خالم اومده پیشم نگم واستون که چقدر سختمه...
من ادم وسواسی ای نیستم
نمیدومم شایدم باشم
خوشم نمیاد یکی لباساش و بندازه گوشه اتاقم
و یا بشینه و امر کنه
سحر خاله قربون دستت درو ببند
سحر فداتبشم یه لیوان چایی بریز
سحر دورت بگردم چهارتا همبرگر بنداز تو روغن میزو بچین
سحر قربونت خاله غذات هضم شه میزو جمع کن...
و...
من
چند روزه بشدت احساس تنهایی میکنم
چند روزه همش دلم میخواد بزنم زیر گریه و دنبال بهانه م
ولی هی میگم الان ن الان ن و انقدر خودمو گول میزنم تا از ذهنم بره
اما نمیره و هی روهم تلنبار میشه
با خودم فکر میکنم چرا هیچ دوستی ندارم؟
و البته جوابش همون لحظه میاد ب ذهنم.چون خودم خواستم!
تنها دوستی ک چند هفته اخیر بشدت باهاش وقت گذروندم رو هم دارم از دست دادم!
شایدم اونی ک دلم میخواد داشتن ی دوست نیس
دلم خودمو میخواد
زندگی خودمو میخواد
دوست دارم اونجور ک می
امروز روز خوبی بود ,روز دانشجو ... دیشب با چشم های اشک آلود به خواب رفتم ,صبح که بیدار شدم ساعت ۸ بود و کلاسم ۸:30 شروع میشد, شکم درد و سردرد داشتم اما خمیردندان روی مسواک و یه چپ و یه راست تمام,لباس پوشیدم و با ده دقیقه تاخیر رسیدم:/ و رفتم آزمایشگاه ,آخرای کلاس آزمایشگاه وقتی استاد حواسش نبود پیچوندم و خوابگاه دراز کشیدم و یه قسمت از گیم اف ترونز دیدم...آقای ط اسمس تبریک روز دانشجو رو که داد خیلی خوشحال شدم از اینکه حواسش بوده...عکاس دانشگاه هم عکس
چند روزه بشدت احساس تنهایی میکنم
چند روزه همش دلم میخواد بزنم زیر گریه و دنبال بهانه م
ولی هی میگم الان ن الان ن و انقدر خودمو گول میزنم تا از ذهنم بره
اما نمیره و هی روهم تلنبار میشه
با خودم فکر میکنم چرا هیچ دوستی ندارم؟
و البته جوابش همون لحظه میاد ب ذهنم.چون خودم خواستم!
تنها دوستی ک چند هفته اخیر بشدت باهاش وقت گذروندم رو هم از دست دادم!
شایدم اونی ک دلم میخواد داشتن ی دوست نیس
دلم خودمو میخواد
زندگی خودمو میخواد
دوست دارم اونجور ک میخوام
چند روزه بشدت احساس تنهایی میکنم
چند روزه همش دلم میخواد بزنم زیر گریه و دنبال بهانه م
ولی هی میگم الان ن الان ن و انقدر خودمو گول میزنم تا از ذهنم بره
اما نمیره و هی روهم تلنبار میشه
با خودم فکر میکنم چرا هیچ دوستی ندارم؟
و البته جوابش همون لحظه میاد ب ذهنم.چون خودم خواستم!
تنها دوستی ک چند هفته اخیر بشدت باهاش وقت گذروندم رو هم از دست دادم!
شایدم اونی ک دلم میخواد داشتن ی دوست نیس
دلم خودمو میخواد
زندگی خودمو میخواد
دوست دارم اونجور ک میخوام
از جدی ترین امتحان 5 سال اخیرم این بود که تقریبا هر روز یه کارفرمای میلیاردی که دو سال کوچکتر از خودم هست تقریبا در خسته ترین ساعات روزم کنارم مینشینه و با هم روی نقشه ها کار میکنیم...بخش اصلی سختی کار من اینه که ایشون زیبایی شناسی اش شکل نگرفته و نگاهش نگاهی حرفه ای نیست... اما چون صاحب کارخونه (پسر ارشد صاحب کارخونه هست) هست 95 در صد باید نظرات ایشون اعمال بشه بعد چون روحیه حساسی هم داره هر 30 ثانیه از من میپرسه خوبه؟ و اگر من بگم نه اونقدر استدل
یکی از لذتهای بزرگ زندگیام مطالعه کتابهای محمود دولت آبادی ست. چه شبهایی که در خوابگاه از سر اشتیاق و بغض و سردرگمی نون نوشتن جنابشان را خواندم و چه حال در این شبهای پاییزگونه تابستانی که با کلیدر به سر می برم. از خوندنش سیر نمیشوید؛ اعتماد داشته باشید. به گفته خودشان این شاهنامه ای است به نثر. این چند قسمت از جلد یک کتاب کلیدرشان است:
غروب. غروبی تازه بود. وضع و حالی تازه بود. بیابانی تازه. مارال تا امروز بسیار بر این بیابان و غروب گذ
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا،غریب است دوست داشتن.دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را…این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!باید آدمش پیدا شود!باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند!فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی
نیازی نیست نگران باشید و در شرایط سخت به فکر نقل مکان به جایی بزرگتر باشید. این مطلب تکنیک هایی را معرفی می کند که شما می توانید با استفاده از آنها در یک آپارتمان کوچک احساس راحتی و آرامش داشته باشید. بزرگ نشان دادن خانه کوچک و استفاده از رازهای چیدمان حرفه ای در دکوراسیون داخلی این امکان را به شما می دهد تا از کمترین فضای موجود در خانه ، بیشترین استفاده را ببرید و به خانه خود حس بزرگی و جاداری دهید.
بزرگ نشان دادن فضای خانه های کوچک یکی از م
تو این چند روزه من پر شدم از نصایح و پندهایی که باید انتقال بدم ....درحالیکه هیچوقت انتقال دهنده ی خوبی نبودم....
فکر کنم با این دفعه چهارمین باریه که اومدم حرف بزنم ولی نشد ....پیش نویس های زیادی رو تلنبار کردم ،فقط مینویسم ولی دقیقا نمیدونم چیه که داره از ذهنم میریزه بیرون و هرجایی گیر بیارم پیاده اش میکنم ،یادداشت گوشی ،پیش نویس وبلاگ،کاغذ الگو ، برگه های A4 ، محل های خاک برداری..
و خودمم موندم الان دقیقا از خودم چی میخوام ... دورمو پر کردم از گزی
نشستهام روی تخت و خم شدهام روی لپتاپ تا کار ویرایشی را که باید چندروز دیگر تحویل بدهم، تمام کنم. صدای تق و تق فشردن دکمههای صفحهکلیدِ لپتاپ در صدای سوزناک سید علیاصغر کردستانی و آهنگ کردی و کهنهای که میخواند، گم میشود. این آهنگ نازنین را یکیدوسال پیش دامن گلدار برایم فرستاد. چیز زیادی از آن نمیفهمم اما احساسم را به دنبال خودش میکشد و مرا بهیاد خانههای کاهگلی کوهستان و هوای سوزناکش میاندازد، بهیاد لرزش نور چرا
نشستهام روی تخت و خم شدهام روی لپتاپ تا کار ویرایشی را که باید تا چندروز دیگر تحویل بدهم، تمام کنم. صدای تق و تق فشردن دکمههای صفحهکلیدِ لپتاپ در صدای سوزناک سید علیاصغر کردستانی و آهنگ کردی و کهنهای که میخواند، گم میشود. این آهنگ نازنین را یکیدوسال پیش دامن گلدار برایم فرستاد. چیز زیادی از آن نمیفهمم اما احساسم را به دنبال خودش میکشد و مرا بهیاد خانههای کاهگلی کوهستان و هوای سوزناکش میاندازد، بهیاد لرزش نور
لاتَ؟! آری!...
ضربه داشت
دل خنک کن بود
اما بعضی جاها را کمی نرم رد نکرده بود
فلذا گلگیرش مالیده بود!
کاری به فقه هنر و رسانه اش ندارم چون بارم نیست!
قدیمی نشد؟!
برخورد دو رویکرد بسیجی صریحِ (به زعمی) انقلابیِ کنج پستو و بسیجی ماله کش وسط میدان چرتکه انداز؟!
چرا نمیخواهیم بفهمیم که شجاعت بدون مصلحت اندیشی حماقت است؟!
سیاست زدگی ندارد ها
اما علی علیه السلام هم مصلحت میاندیشید...
اصلا مگر سلیقه حاکم است؟! که مصلحت را درست و غلط میپنداریم؟!
حرف حرف ا
تشویش گاهی اونقدر به تخت پادشاهی روزگار آدم سفت و سخت مینشینه که یه لشگر عظیم شادی و آرامش میخواد تا که اونو از عرش به فرش برسونه. این درست همون حالت نابسامانیه که اینقدر همه چیز و هیچ چیز سرجای خودش نیست و تو و زندگیت و مغزت پره از کارهای تلنبار شدهی نکرده و استرس رسوندنشون به سرانجامی که باید و ترسیدن از شروع کردنشون که ای بابا من آدم این کار نیستم و فقط ترسیدن و ترسیدن و ترسیدن و خشک شدن پای چراغ سبز عابر پیاده، فقط به دلیل اینکه به سیاه
باید یک چیزی می نوشتم . خیلی فکر کرده بودم از کجا شروع کنم . اما یک حسی اجازه نمی داد که شروع کنم و آن چیزی نبود جز احساس ترس . ترس از گرفتاری و در بند شدن . همیشه در برابر افراد صاحب منصب ترس داشتم. زندان و اذیت و آزار و شاید شکنجه . آمادگی جسمی و روحی چنین برخوردهایی را نداشتم . برای همین در تمام این سال ها خودخوری و خودآزاری کرده بودم. این اراده را نداشتم که نظرات و عقاید خودم را به زبان بیاورم و یا روی صفحه بریزم . چون صراحت بیان تاوان هایی را د
با چند نفر دوست شدم... اما کسی ک "ظاهرن" نزدیک ترینه بهم اصلن ایده آلم نیست!دغدغه ها علاقه مندی ها و ایده الامون کاملن باهم تفاوت داره و ب نظرم شدیدن عادم لوسیه:|. عادم های تایپ خودم رو پیدا نمیکنم. اما با بیشتریا میسازم. در اصل احساس تنها بودن میکنم و با این قضیه اکی عم. بعد از مدت ها میتونم تنها باشم و صدای توی سرم اذیتم نکنه:)
اوضاع کلاس و دانشگاه و اینا اکی عه ولی هنوز درست شروع نکردم ب درس خوندن و میدونم در آینده نزدیکی شدیدن پشیمون میشم چون مثل
"در من ژولیوس سزاری؛ کشتی ها را سوزانده، تمام پل های بازگشت را خراب کرده و از من توقع پیروزی دارد،در من میلتون اریکسونی؛ به خودش قول داده تا رسیدنِ صبح، دوام بیاورد...و من عقب نشینی نخواهم کرد،و من تسلیم نخواهم شد!حتی در تاریک ترین شب ها،حتی در عمیق ترین بن بست ها!در من کسی هست هنوز،کسی که مرا باور دارد..."نرگس صرافیان طوفان با خستگی شدید داشتم از در باشگاه بیرون میومدم، روبه روی باشگاه یه ماکت از صحنه های کربلا بود که چشمم بهش افتاد و یکم
امروز برای بار هزارم، این بار، هزار دفعه آرزوی مرگ کردم و چون خویشتن انسانی بسیار چلاق و دست و پا چلفتی، و انواع و اقسام فحش های مختلف که مادر گرامی میدهد تحویلمان هستم این بار به مادر خود پناه برده و سپس فرمودیم: لطفا! مرا از بالای پشت بام پایین انداز. و درست است که بعد از ظهری پیش خودم میگفتم ببین داری بزرگ میشوی! و پدر گرام هم فرمودند: امروز خودت برو و پول را بریز به حساب که میگویی هیژده ساله شدم و فلان، هرچند هیچ چیز نمیفهمی. ما هم خوشحال رفت
به نظر میاد آدمها نهایتا محصول خانوادههاشون هستن و "تکنیک"های توسعه شخصی معمولا جز پوستهای نازک از فرد رو تغییر نمیدن، مگر اینکه فرد جستجوگرانه با خودش مواجهه داشته باشه، گرچه تماشای ازنزدیکِ حجم لجن و کثافتی که خانواده نامناسب میتونه در کسی انباشت کنه، واقعا وحشتناکه، و اینکه این کثافات در توئن، ممکنه باعث بشه حتی طوری از خودت متنفر بشی که دست از جستجو، یا حتی خواستی برای بهترشدن، برداری.
اما کسی که جرئت کنه، کسی که اینکارو بکنه، ا
این مدت، این روزها، یا روزهایی شبیه به این روزها - که هی دارد بیشتر و بیشتر میشود - بیشتر از هر کسی، به شاعرها و کاریکاتوریستها و خوانندهها غبطه میخورم. به این که چقدر راحت میتوانند خشم و بغضشان را در هنرشان بریزند و شاهکار خلق کنند. برعکس کسی مثل من که واقعا نمیداند چه کار باید بکند با این حجم از نفرت و انزجار و کینه که در دلش تلنبار شده.
"الله مزار" را علیرضا قربانی منتشر کرد. در نیمههای آذر. و من از وقتی خواندم داستانش چه بوده، دیگ
راستش این روزها اصلا و ابدا حال و روز خوشی ندارم،از زمین و زمان ایراد میگیرم،سر چیزهای هیچ و پوچ اعصاب خودم و دیگران را خورد میکنم، غر میزنم، گاهی حتی جیغ میکشم.
از صبح تا شب مثل مرغ پرکنده دور خودم میچرخم،مینشینم، بلند میشوم، چهارده بار اتاق را طی میکنم، باز مینشینم، تلاش میکنم اشکم دربیاید کمی خالی شوم و حتی یک قطره هم سرازیر نمیشود.
رو به روی کتاب های تلنبار شده روی هم مینشینم،نگاه میکنم،حرص میخورم از ترازی که نه رشد میکند نه کم میش
مامان بزرگ دوستم همیشه میگه موهای آدم از دل آدم تغذیه میکنه، اگه میخوای حال یه آدمو بفهمی حال موهاشو ببین.فکر میکنم موهای من مستقیم از توی قلبم رشد میکنند که هروقت قلبم ناآروم میشه موهام شروع میکنند به ریختن. حال این روزهامو اگه بخواید بپرسید بذارید از حال موهام بگم براتون...خوب نیست حال موهام. این چند روز ریزش شدید مو گرفتم...کف حموم و اتاق و تخت و بالشتم بازار شام موهامه.خیلی بلدم خودمو بزنم به اون راه و حواسمو با کتاب و فیلم و ویلون و خیال
دیشب دلتنگی عجیبی به سراغم آمده بود... دراز کشیده و ولو شده رو تخت حس غربتی همه وجودم را فراگرفت... موزیک Azul جسی کوک گوش می دادم و کلمات و خاطرات توی سرم وول میخوردند... حس اینکه این دو سال زندگی چه قدر برایم به سختی گذشت و اتفاقات غیر قابل پیش بینی زندگی، اهداف، سقف آرزوهایم و بینش و نگرش و دانشم را متحول کرد... اینکه تا دوسال پیش رویای Data Scientist شدن دلم را از شدت هیجان بهم می زد و حالا که حتی جرات نمی کنم به آن رویا فکر کنم... نه که نتوانم ... فقط چون ح
1. اولین بار که رفتم کتابخونه ملی بهار 95 برای پایاننامهام بودش. همین که پشت میز نشستم گفتم اینجا یکی از اون جاهاییه که نمیذاره من به پایانِ خودم برسم. الان که دارم فکر میکنم میبینم جهل میتونه یکی از بزرگترین نعمتهای انسان باشه، که اگه نبود علم هم بیمعنی میشد. و چه روزهای سختی که من به یه شاخۀ جهلم پناه بردم تا درد یه شاخۀ دیگه رو فراموش کنم.
2. حدوداً دو ماه پیش کتاب سواد روایت نوشتۀ اچ. پورتر ابوت رو خریدم؛ این کتاب رو نشر اطراف
رجینابرت ، مقاله نویس ۹۰ ساله ،۴۰ درسی را که آموخته استبه مناسبت 90 سالگی خود مینویسد:۱ـ زندگی مهربان نیستاما بازهم خوب است.۲ـ وقتی شک داریقدم بعدی را کوتاه تر بردار.۳ـ زندگی کوتاه تراز آن است کهبرای نفرت ازکسی وقت صرف کنی.۴ـ شغل تو وقتی بیمار باشیبه فکر تو نخواهد بود.اما دوستان و والدین ات چرابا آنها در تماس باش.۵ـ هرماه اقساط خود را به موقع پرداخت کن.۶ـ لازم نیست در هربحثی برنده باشی.۷ـ با دیگران همدردی کناین خیلی بهتر از آن است که تنهایی گر
رجینابرت ، مقاله نویس ۹۰ ساله ،۴۰ درسی را که آموخته استبه مناسبت 90 سالگی خود مینویسد:۱ـ زندگی مهربان نیستاما بازهم خوب است.۲ـ وقتی شک داریقدم بعدی را کوتاه تر بردار.۳ـ زندگی کوتاه تراز آن است کهبرای نفرت ازکسی وقت صرف کنی.۴ـ شغل تو وقتی بیمار باشیبه فکر تو نخواهد بود.اما دوستان و والدین ات چرابا آنها در تماس باش.۵ـ هرماه اقساط خود را به موقع پرداخت کن.۶ـ لازم نیست در هربحثی برنده باشی.۷ـ با دیگران همدردی کناین خیلی بهتر از آن است که تنهایی گر
رجینابرت ، مقاله نویس ۹۰ ساله ،۴۰ درسی را که آموخته استبه مناسبت 90 سالگی خود مینویسد:۱ـ زندگی مهربان نیستاما بازهم خوب است.۲ـ وقتی شک داریقدم بعدی را کوتاه تر بردار.۳ـ زندگی کوتاه تراز آن است کهبرای نفرت ازکسی وقت صرف کنی.۴ـ شغل تو وقتی بیمار باشیبه فکر تو نخواهد بود.اما دوستان و والدین ات چرابا آنها در تماس باش.۵ـ هرماه اقساط خود را به موقع پرداخت کن.۶ـ لازم نیست در هربحثی برنده باشی.۷ـ با دیگران همدردی کناین خیلی بهتر از آن است که تنهایی گر
بخوان امشبِ مرا، با دقت بخوان...
بعد از مدت ها امشب دلگیرم، تو بگو!من سخت گیرم؟!
تو بگو نه،تا کمی آرام بگیرم، تا دوباره جان بگیرم.
شعر نیست نوشته است،حرف های یواشکی من که وقتی تلنبار می شود ترانه میشود گاهی، ترانه که میشود یعنی دیگر نوشتن دست من نیست و خودش می گوید می نویسد غر میزند لبخند میزند اشک میریزد ...پس...
پس امشبِ مرا با دقت بخوان که قلبم می نویسد و من اجازه داده ام هر چه میخواهد بگوید...
چیزهایی می بینم که دوست ندارم و باز هم حمله کرده ام
مقدمه
کوچیک که بودم فکر می کردم آدمها وقتی بزرگ میشن کلی کتاب می خونن! اما غافل از این که هر چی بزرگ تر شدم، وقتم برای خوندن کتاب هایی که دوست داشتم کمتر شد. شاهدم هم کتابخونه گوشه اتاقمه. 80 درصد کتاب هاش رو وقتی نوجوون بودم خوندم.
چرا اینا رو گفتم؟
واسه اینکه نمایشگاه کتاب تهران شروع شده و این رویداد فرهنگی تو این سالها برای من حکم یه اردوی تفریحی رو داشته. سفر به نمایشگاه با دوستان دانشگاه تو دوره لیسانس، سفر تنهایی، سفر با فامیل، قدم زدن ل
مقدمه
کوچیک که بودم فکر می کردم آدمها وقتی بزرگ میشن کلی کتاب می خونن! اما غافل از این که هر چی بزرگ تر شدم، وقتم برای خودن کتاب هایی که دوست داشتم کمتر شد. شاهدم هم کتابخونه گوشه اتاقمه. 80 درصد کتاب هاش رو وقتی نوجوون بودم خوندم.
چرا اینا رو گفتم؟
واسه اینکه نمایشگاه کتاب تهران شروع شده و این رویداد فرهنگی تو این سالها برای من حکم یه اردوی تفریحی رو داشته. سفر به نمایشگاه با دوستان دانشگاه تو دوره لیسانس، سفر تنهایی، سفر با فامیل، قدم زدن لا
بعضی شبها و روزها چنان احساسات و عواطف درونم به جوش و خروش میآیند یا فکرهای مختلف مغزم را قلقلک میدهند که به سختی خودِ قبلیام را پیدا میکنم. میخواهم بگویم بعضی اوقات خودت هم نمیدانی چه حالی داری! فقط میدانی انگار یک جای کار میلنگد و روح و ذهنت به شدت درگیر اتفاقات نیفتاده میشود، نمیدانی آن لحظه عصبانی هستی، رنجیدهای، ناراحتی و بغض داری یا اصلاً میخواهی اشک شوق بریزی. گویی همه سوداها و نیروی بیکران جوانی و همهی اشتی
زهرای بابا سلام
دخترکم امروز دقیقا یک سال است که از پیش ما رفته ای. دل همه ما را سوزاندی و هنوز مرهمی بر این داغ دل پیدا نشده است.
صبح سه شنبه 18 اردیبهشت 1397 خورشیدی حدودا 9:10 تا 9:25 دقیقه صبح در پارکینگ ساختمان ... ناگهان دست اجل از راه رسید و تو نوگل زندگی من بالاترین دلبستگی دنیایی من را چید و تو را با خود برد.
باباجان! در این ساعت صبح که وقتی بیداری همه است چه وقت این بود که چشمان درشت و سیاهت را ببندی و بخوابی؟ بخوابی برای همیشه. وقت بیداری کی می ش
گریه هایم که تمام شد زنگ زدم به بابا. بعد جواب پیام کری را دادم و یکهو بنا شد برویم بیرون. همان کافه همیشگی.
حال جفتمان انقدری ناخوش بود که من بنشینم روی صندلی کناری اش و راحت غصه هامان را شریک شویم، وسط هاش هی بخندیم و کری هی بگوید هیس. من یک طوری که یعنی خب گور پدر صاحب کافه بگویم: ولشون کن بابا! خودمونیم دیگه.
دم در بودیم که خواست زنگ بزند به سارا. به خودم یاداور شدم لوس بازی هایم را برای مغان تلنبار نکنم. شماره مغان را گرفتم و تا تماس من برقر
و اینک ادامه ...
_ تهیه یک لیست برای بررسی سریع، همه نکات درسی، مطالب حفظی، تاریخهای مهم و معادلات پیچیده را روی یک ورق کاغذ بنویسید. این لیست را قبل از آزمون و صبح روز بعد مطالعه کنید.
هیچ چیز بدتر از آن نیست که شب قبل از آزمون به اندازه کافی نخوابیده باشید. ممکن است وسوسه شوید و همه شب را بیدار بمانید و خود را برای امتحان آماده کنید اما هنگامی که زمان امتحان فرامیرسد قادر نخواهید بود همه اطلاعاتی را که یاد گرفتهاید به خاطر بیاورید. مغز در
جماعتی که در سده اخیر، به بزک دوزک اومانیته بوده اند و این متاع مجهول را به هزار ترفند و فریب به خلق الله تپانده اند، این روزها حال و روز خوشی ندارند، عصبی اند و به بهانه ای اندک، پاچه می گیرند! چرا؟ چون ابتدایی ترین انتظار از اومانیسم، حفظ جان انسان هایی است که امروز در غرب، در گوشه خیابان و راهروی بیمارستان، وَک و وِل شده اند و برای یک تست کرونا باید هزار دلار بپردازند! این همه، در صورتی است که جوان باشند و در غیر این صورت، پیشاپیش خیالشان
سلام شازده کوچولوی عزیز، امیدوارم حالا که به سیاره ات پیش گلت بازگشتی و گوسفندت جوانه های کوچک بائوباب ها را میخورد تا سیاره ات از بین نرود،همه چیز بین تو و گلت خوب پیش رود. نمی دانم در میان کار های روزانه ات وقتی برای خواندن نامه ی من ناشناس داری یا نه اما امیدوارم بخوانی.
می دانی چیست؟ این روزها به شدت احساس بدبختی میکنم، هزاران هزار چیز هست که عذابم میدهد، اما به روی خودم نمی آورم. حتی با هیچ کس درموردشان حرف نمی زنم، همه شان ته دلم مانده،
برای ساختن یک فیلم آخرالزمانی، بهترین لوکیشن تهران است. آسمان به ندرت پیدا
میشود، که یعنی نه خبری از خدا هست و نه امید به دست رحمتی که از جایی برسد، برای
نجات. همهجور آدمیزاد در هم دارند وول میخورند. هرجا چشم میاندازی آدم است که
روی هم تلنبار شده. روزها بیمعنی، روی دور تند؛ شبها بیمعنیتر. لبخند جیرهبندی
شده؛ کسی لبخند نمیزند. صدای فریاد ولی فراوان است. چندباری لازم است فیلم، مردی
را نشان دهد که تا کمر در سطل زباله فرو رفته. گهگ
یادتان که نرفته است اسفند ۹۸، کرونا بهشکل قطرهچکانی در ایران رسانهای و حال آنکه، جنازهبرجنازه در بیمارستانهای قم و رشت تلنبار شده بود و با بازگویان و نشر و بازنشردهندگان مطالب و کلیپهای کرونایی برخورد از نوع شدید میکردند و بر فراگیریِ کرونا بهنوعی مُهر کتمان میزدند و چندی بعد هم با پای احتیاط، پرشتاب از ترس اوضاع نابهسامان اقتصادی، درِ بازار را باز کردند و حالا که پاک اوضاع بیخ پیدا کرده، دولت کریمه، آشکار، بر دهنهی
خیلی وقت بود که دنبال یک «فرمول جادویی» یا یک «تکنولوژی عجیب» میگشتم تا بوسیله ی اون طول شبانه روزم رو بیشتر کنم، بلکه بتونم دهها کاری که از این روز به اون روز موکول کردم و الان روی هم تلنبار شدند رو انجام بدم.
خوشبختانه دیروز بعد از مدتها یک تکنولوژی مشابه یافتم که میتونه به جای افزایش «طول زمان، «عمق زمان» رو بیشتر کند. البته خیلی هم فرق نمیکنه ... در هر حال زمان رو با برکت میکنه و میتونید با استفاده از اون عقب موندگی هاتون رو جبران
خیلی وقت بود که دنبال یک «فرمول جادویی» یا یک «تکنولوژی عجیب» می گشتم تا بوسیله ی اون طول شبانه روزم رو بیشتر کنم، بلکه بتونم دهها کاری که از این روز به اون روز موکول کردم و الان روی هم تلنبار شدند رو انجام بدم.
خوشبختانه دیروز بعد از مدتها یک تکنولوژی مشابه یافتم که به جای افزایش «طول زمان»، میتونه «عمق زمان» رو بیشتر کند. البته خیلی هم فرق نمیکنه ... در هر حال زمان رو با برکت میکنه و میتونید با استفاده از اون عقب موندگیهاتون رو جبران
از یه چیزایی توی خلقیات و شخصیتم ناراضی ام که دوست دارم تغییرشون بدماز اینکه ریز بینم ، از اینکه ناخوداگاه جنبه های پنهان هرکسی رو واسه خودم اشکار میکنم ، از اینکه زیادی میفهمم راجع به مسائل و آدمها (این ویژگی مثبت نیست اصلا) ، از اینکه دنبال اینم که ته هر موضوعی رو بفهمم
نصف آرامش جهان در بی خبریه.
نمیدونم چرا زیادی حواسم به آدمهایی که دوست دارم هست.اشتباست
کلا از یه سری افراط و تفریط هایی در وجودم ناراضی ام.چرا؟ چون داره باعث میشه آدمهای اطر
هر لحظه زندگیم فکر میکنم شاید تو و وجودت خیلی خونسردتر و بیخیالتر باشد از چیزی که من هستم من این هفتاد روز سوختم هر روز سوختم و صبح فردا با امید بیدار شدم شده بودم ققنوس هر روز از خاکستر خودم پرنده ای جدید متولد می شد تو تمام فکر و احساسم را گرفته بودی کنارش درسهای سختم کنارش خانواده ام و زندگیم که همه نیاز به توجه داشت همه نیاز به ساختن داشت و من میسوختم و میساختم انگار تمام اشک های دنیا تلنبار شده بود در وجودم حوصله بیرون رفتن نداشتم حبس شده
یک: ساعت ده و نیم خوابم برد...یهو داداشم اومد تو اتاق برام چای آورد،بیدار شدم چای و تا نصفه خوردم دوباره خوابیدم...وقتی بیدار شدم اصلا یادم نبود کجام؟صبحه؟ظهره؟شبه؟روزه؟در این حد عمیق و سبک :)))عمیق واسه اینکه جواب این سوالارو نمیدونستم...سبک واسه اینکه وقتی دوباره خوابیدم هر بار که صدای اون آهنگ دیردیر دیریننننن برنامه برنده باش و میشنیدم از خواب میپریدم دوباره می خوابیدم،یه بارم رفتم تو هال رو مبل خوابیدم...دلم سوخت واسه خودم:(
هیچی دیگه باب
بسیاری از کاربران وردپرسی به دلیل عدم استفاده از افزونههای مناسب و حذف و نصب کردن افزونههای متعدد باعث میشوند تا سرعت سایت وردپرسی انها به حدی افت کند که حتی بر روی پیشخوان وردپرس نیز تاثیر گذاشته و در مدیریت سایت دچار اختلال شوند.
در این آموزش به معرفی ۴ راهکار برای رفع مشکلات مربوط به کندی سرعت در وردپرس خواهم پرداخت پس تا انتها همراه باشید.
قصد دارم تا به معرفی راهکارهایی برای حل مشکل کند شدن پیشخوان وردپرس بپردازم که با استفاده ا
توی تعطیلات بین دو ترم به سر میبرم. ترم یک با همهی دوندگیها و استرسها و ناشیگریهاش تموم شد. از ۱۴تا نمرهای که باید داشته باشیم تا امروز ۴ تا وارد پورتال شده. برای اینکار نمیتونم دلیلی جز سوزوندن فرصت اعتراض پیدا کنم. احتمالا امروز همهی نمرات به دستمون میرسه و فردا میریم سراغ خان اول ترم دو، انتخاب واحد! امروز یه پلن کلی از درسها و واحدها چیدم برای خودم. تصور میکردم اگر کلاس ها رو از اولین تایم (۸صبح) بردارم ، عصرها م
خانمِ تفکر و ٰ جنابِ مَن، زیر پردههای رقصان دراز کشیدند و باهم حرف میزنند. خانم تفکر به جناب من مینگرد، کمی عصبی شده و شروع میکند به پرسیدن. به یادآوری و به خیالش، روشن کردن موتور، یا زدن آمپول محرک و بیدار کردن آقای وجدان.
میگوید: که ای منی که در اکنون، زیر پنجره، رو به انبوه درختهای مو لمیدهای و به زوج کبوتری نگاه میکنی که هر صبح، چوب به دهان و امیدوار و بغ بغو کنان میآیند و رو میلهی کوچک زیر درختان انگور، مشغول ساخت و ساز م
آدم وقتی از قبل تصمیم میگیره یه چیزی رو به خودش سخت نگیره گند میزنه توش.مغز انگار به صورت دیفالت اون موضوع رو میذاره تو بخش غیر مهم و غیر ضروری و بعد باعث میشه آدم تمام تلاشش رو نکنه.
به قول یکی از دبیرای راهنماییمون که با زبانی در حد فهم و شعور یه بچه دوازده سیزده ساله یه رو بهمون گفت شما میخونید و 20 نمیشید!میدونین چرا ؟!چون هدفتون 20 گرفته به خاطر همون هیجده میشید !باید هدفتون 22 باشه تا 20 بگیرید !
نرسیدن به برنامم و کم کاریم نسبت به فرجه ی ازمون
سلام هیک عزیزم
امیدوارم خوب باشی.
من؟ من خوبم، گمان میکنم خوبم. خوبم. کمی خستهام فقط.
دلم برای نامه نوشتن برایت تنگ شده بود. دلم برای خودت هم تنگ شده هیک. دلم اینقدر تنگ و کوچک شده که دیگر دیده نمیشود، انگار که نیست. شده مثل there's a hollow in my chest, and you can take whatever's left...
هیک؟
من دلم میخواهد با تو حرف بزنم، اما نمیدانم چه باید بگویم.
من دلم میخواهد درمورد همهچیز با تو حرف بزنم.
درمورد اینکه استرس از جانم بیرون نمیرود. انگار افتادهام ت
مسئله آب آشامیدنی پاکیزه مسئله مرگ و زندگی است. بدن ما انسانها از ۵۰-۷۰% آب تشکیل شده است و کیفیت آبی که مصرف میکنیم، مهم است چون آب آلوده مطمئنا امید به زندگی کوتاهی را برای ما رقم خواهد زد.هرچند ممکن است به آب نسبتا تمیز و پاک دسترسی داشته باشیم. اما با این حال همچنان مواد شیمیایی و آلاینده هایی در منبع آب ما وجود خواهند داشت.مطمئن ترین کار آن است که کنترل اوضاع را به دست خودمان بگیریم و برای تصفیه آب خانگی دست به کار شویم. طبق یکی از گزارش ها
+ متاسفانه این روزها که درگیر کرونا و خانه نشینی و قرنطینه ایم، قصه ی خاصی ندارم که برایتان تعریف کنم به جز قصه های خودم و یارا و فیلم و کتابهای دور و برم. حتی حوصله درس خواندن هم ندارم. کتابهای درسی ام را بسته و در طبقه یکی مانده به آخر کتابخانه تلنبار کرده ام تا چشمم بهشان نیفتد. تا یادم برود که علوم پایه با سرعت نور نزدیک می شود.
دیشب در گروه واتس اپ معلم یارا پیام گذاشته بود که "به بچه ها بگویید فلان شعر را که برایتان پست کرده ام، برای روز پدر
از امروز که اینترنت ما وصل شده است نمیدانم به کدام کارم باید برسم. اینقدر کارهای تلنبار شده جمع شده است که حالا بیشتر درک میکنم که دنیای بیاینترنت شبیه شوخی بیش نیست. بدون اینترنت دنیای ما انگار یک چیزی کم دارد. این را کسی میگوید که اینترنتی هم آنچنان نیست و فقط برای کارهایش از اینترنت استفاده میکند.
همیشه و همه وقت بخاطر کم حضور داشتن در شبکههای اجتماعی و دیر جواب دادنها مورد مواخده دوستانم بوده و هستم. امروز سری به اینستاگرام و
از تمام سوالات کنکور 97 فقط سوال مسخره ی فیزیکش را یادم مانده بود؛ همان که از تبخیر و میعان و تصعید پرسیده بود. جز آن سوال، حتی همان روز بعد از کنکور هم دیگر چیزی یادم نمانده بود. انگار که آن 4 ساعت و 10 دقیقه ی هشت تیر نود و هفت، از صفحه زندگی ام حذف شده باشد. انگار یک نفر همان موقع که مراقب پاسخبرگ را گرفته بود، تمام آن دقیقه ها و ساعت ها را پاک کرده بود.ساعت 8 بود. اضطراب داشتم. از مواجهه ی دوباره با سوالات کنکوری که دوستش نداشتم میترسیدم. با دینی ش
دو تا فرو رفتگی سرخ روی پیشانی که سمت راستی زخم شده و دوتا روی گیجگاه که سمت چپی به طرز جدی تری زخم شده. جای چسب ها و زخم ها همچنان روی سینه. و سر بسته شدن زخم های ارنج! داستان این ارنج برمیگردد به همان تست تیلت و تخت مزخرف شصت درجه. فشار سنج هر دو دقیقه فشار دست چپم را میگرفت و من هر بار حس میکردم استخوان های دستم دارند بهم فشرده میشوند! شب قبل خواب پنبه و چسب ازمایش خون را کندم و دیدم پوستم زیرش داغان شده است! از دو جا کاملا رفته بود مثل تاول های س
از بارش باران و برف خوشحالتر از اونم که بابت جواب سلام ندادن یه دکتر بخوام ناراحت بشم. خب دو بار من خودمو به ندیدن زدم، یه بارم اون خودشو به نشنیدن زد اگر نبود آن اولی، میرفت تو لیست سیاهم بابت آن دومی! راستش من با وجود اینکه زاویهی دیدم یه چیزی در حد سیصد و شصت و پنج و نیم درجه است، معمولا برنمیگردم به کسی سلام کنم. فقط اگه مستقیما برخورد کنم سلام میکنم
صبح که میرفتم هوا ابری بود، تو درمانگاه (هفتهای نصف روز تو "اون یکی درمانگاه" ک
آسیب های اجتماعی یکی از مهمترین شاخصه های بررسی وضع موجود و تحلیل و درک آن است. یعنی در واقع ما بررسی مسائلی که جامعه درگیر آن است می توانیم وضع موجود را بشناسیم و برای حل احتمالی آن طرح ریزی نموده و برنامه بدهیم.
آسیب ها ممکن است هم برآمده از فساد سیستماتیک و ناکارآمدی ساختار در جامعه ی ما باشد و هم در کوتاه و بلند مدت باعث فساد و ناکارآمدی در ساختار سیاسی شود.
شرایط اقتصادی و موثر آسیب های اجتماعی:بیکاریحاشیه نشینیفقرتورم
شرایط سیاسی و موث
از روزهای عید چیزی رو حس نکردم چون اصلا در فضای عید نبودم...
اون شبی که عید بود....صبحش اماده شدیم و رفتیم جشنی که کالج براممون گرفته بود....بعدازظهر هم اومدیم خونه....شبش هم که عید بود خونه بودیم و بیدار بودیم چون تایممون با ایران متفاوت بود و با مامان اینا صحبت کردم و مثل بقیه ی شبهای دیگه...سر همون ساعتی که همیشه میخوابیدم خوابیدم...
از فرداش دوباره همون ساعت بیدار شدن و درس و درس و کار و هرچیزی که مثل همیشه انجام میشد....
امتحانم از اپریل به می تغیی
رمضان، فرصتی برای حیات دوباره
صدای آمدنش را با گوش جان میشنویم اگر گوشی برای شنیدن مانده باشد!و اگر تلنبار شدن گناه در وجودمان اجازه شنیدن بدهد.خودمان هم دیگر به فکر خودمان نیستیم هر روز بار گناه را سنگینتر و بار معرفت را سبکتر میکنیم.اما از مهربانی خالق مهربانیها نمیتوان گذشت و نمیتوان این فرصت دوباره را انکار کرد.رمضان فرصتی دوباره است برای حیات بخشیدن به روح انسان.رمضان نوعی رستاخیز است، برای روحی که در طول سال با انواع خطاه
این روزها اکثر ما از فشار و شدت کارها خسته و فرسودهایم و آرزو میکنیم بالاخره روزی برسد که دیگر هیچ کار زمینماندهای وجود نداشته باشد، همهچیز سر جایش باشد و بتوانیم لذت زندگی را بچشیم. راز جذابیتِ تکنیکها و تمرینهای «مدیریت زمان» هم در همین است. آنها به ما وعده رسیدن به همه کارهایمان را میدهند، اما یک چیز را به ما نمیگویند: اینکه «کار» در نظام سرمایهداری امروز، ماهیتاً بیپایان است.
انسان همیشه در تلاش بوده تا با وجود اطلاع
درباره این سایت